Saturday, June 28, 2008

چهارماهگی

سلام سلام صد تا سلام
من فردا چهار ماهه میشم. به قول قدیمیا چهار ماه و ده روزه که بشم دیگه سختی تموم شده. البته برای مامانم دو ماهی میشه که سختی تموم شده چون هرروز صبح منو با دو تا شیشه شیر میذاره خونه ی مامانی و فرار میکنه . براتون بگم که خیلی دختر خوبی شدم. البته شنبه ها که میشه یه کمی بداخلاقی میکنم ولی تا چهارشنبه درست میشم. از آواز خوندن خیلی خوشم میاد. صبحها که بیدار میشم کلی برای خودم آواز میخونم بعد هم حسابی انگشتامو میخورم بعد تا میام تمام دستمو بخورم نمیدونم چرا حالم بد میشه. هر کی هم که بیاد بهم سلام کنه کلی بهش میخندم. آخه من خیلی خوش اخلاقم!! هنوز هم تا صبح 2 بار بیدار میشم شیر میخورم. یعنی من خوابما ولی یهو دلم قیلی ویلی میره برای شیر بعد نق نق میکنم و مامانم باید بدوه بیاد وگرنه جیغ میزنم. داروگ(قورباغمه!) رو هم خیلی دوست دارم. بغلش میکنم براش آواز میخونم پرتش میکنم! بعضی وقتها هم که حوصلم از خوابیدن سر میره تا یکی از بغلم رد میشه جیغ میزنم و کمرم رو بلند میکنم تا دلش بسوزه و منو برداره. آهان بابامو هم خیلی دوست دارم بعضی صبحها که مامانم رفته منو برمیداره میاره تو اتاق خودشون بعد دو تایی میگیریم میخوابیم. خیلی خوبه برای همین تا میبینمش دست و پا میزنم و میخندم. این مامانم اصلن نمیتونه صبحها منو ببره چون زود میره بعد باید منو از خواب بیدار کنه منم فکر میکنم باید شیر بخورم عین ماهی دنبال شیرم میگردم بعد اعصاب مامانم خورد میشه و گریه میکنه بعضی موقعها هم بی خیال میشه نمیره سر کارش. ولی یه بار منو با همون وضع برد و تا وقتی برگرده هی عکس من که داشتم دنبال شیر میگشتم جلوی چشمش بود. از اون روز دیگه توبه کرد. از شنبه باید برم خونه ی مامان بابام بمونم چون مامانی اینا میرن شمال البته میخواستند منو هم ببرند و بهم شیر خشک بدن که مامانم نذاشت. همش دعا میکنم زودتر این دو ماه هم بگذره تا به من غذا بدن بخورم... اممممم...مامانم شبا سر شام منو بغل میکنه و منم با تعجب به این چیزایی که میخورن نگاه میکنم. خیلی هم دلم میخواد بنشینم وقتی هم که یه جا مهمونی میریم که شلوغه لبامو ورمیچینم و بغض میکنم و فقط مامان بابامو میخوام. راستی چند روز پیشا از ساعت 6 عصر تا صبح خوابیدم ! اونقدر مامانم اینا دلشون برام تنگ شده بود ولی من صلن نمیتونستم بیدار بشم هی بابام صدام میکرد ولی من به زور چشمامو باز میکردم نگاش میکردم ولی نمیدونم چرا یهو باز غش میکردم. صبح که بیدار شدم کلی چشمام پف کرده بود و خنده دار شده بودم. غش غش خنده هم بلدم! تازه وقتی باهام حرف میزنن اولش ناز میکنم و چشمامو میبندم و سرمو برمیگردونم ولی بعد بهشون میخندم. راستی زیربغلم هم یک گلوله در اومده که دکترم گفته مال واکسنه و اشکال نداره. آخ آخ دوباره باید این چند روزه برم واکسن بزنم. مامانم میگه: لعنت به هرچی آمپوله! وقتی هم که خیلی خوشحال میشم تند تند لگد میزنم. تازه پستونکم رو هم بلدم دربیارم ولی فکر میکنم یکی دیگه داره اونو از دهنم میکشه بعد تند تند میمکمش ولی باز با انگشتم میکشمش نمیدونم چرا اینطوری میشه. آهان این مامانم اولا نمیذاشت من دستامو بخورم ولی دکتر گفت جلومو نگیره چون با اینکار دارم راه دهنمو یاد میگیرم. جالبه ها!! یک جفت از کفشهام اندازم شده مامانم اونقدر ذوق کرده که نگو. انگار من عروسکشم!
خوب من دیگه برم. روی ماه همتونو میبوسم! دعا کنید زیاد دردم نیاد و تب مب نکنم.
خدافففففففففففففظظظظظظظظظظظ
بوسسسسسسسسسس!