Saturday, June 28, 2008

دوماهگی

سلام خدمت خاله جونی و عمو جونیای خودم
امروز من دو ماهه شدم. دیشب مامانم داشت کلی فکر میکرد که بیاد اینجا رو آب و جارو کنه ولی من ازش زرنگتر بودم اومدم خودم بنویسم. باید بگم که دیگه از آدم بزرگ بودن خسته شدم صبحها تا ساعت 10 میخوابم بعدش بازی میکنم و با عرو سکهام کلی حرف میزنم البته مامانم چون زبون ما رو نمیفهمه میگه من بق بقو میکنم و بهم میگه کبوتر کوچولو. منم کلی بهش میخندم و مسخرش میکنم ولی اون از خوشحالی غش میکنه فکر کنم نمیفهمه دارم بهش میخندم! خلاصه زودی گشنم میشه ولی باید صبر کنم چون مامانم سعی میکنه 3 ساعت یکبار بهم شیر بده ولی بعضی موقعها من لجم میگیره و جیغ میکشم. فکر کرده!! خلاصه شیر میخورم و میگیرم میخوابم تا ساعت 1 باز شیر میخورم! بعد نمیدونم چرا یهو دلم درد میگیره و باز جیغ میکشم. میدونید من یک کمی کولی هستم وقتی جیغ میزنم مامانم وحشت میکنه و کلی قربون صدقم میره ولی خوب فایده نداره چون دل درد با قربون صدقه خوب نمیشه.هرچی هم همه میگن بهش اینو بده اونو نده گوش نمیکنه چون آقا دکترم گفته نباید چیزی جز شیر به من بده. این آقا دکتره هم خیلی باحاله هر وقت منو میبینه کلی خوشحال میشه و من کلی بهش میخندم چون کچله و اون چهارتا شوید موشو رنگ پر کلاغ میکنه کلی خنده دار میشه. خلاصه تا شب که بابام بیاد من هی میخوابم و شیر میخورم و کارای بد بد میکنم که مامانم مجبور میشه منو ببره بشوره هربار هم وقتی خودمو تو آینه میبینم کلی میخندم. راستی نمیدونم چرا این مامانم اصلن شبیه من نیست! هر چی بزرگتر میشم بیشتر میفهمم! خیلی هم بدم میاد که فکر میکنه من کوچولوام. هی به من میگه دخمل خوشدلم! انگار من بلد نیستم به زبون بزرگا حرف بزنم منم برای اثبات بزرگ بودنم یهو از ساعت 10 صبح تا 12 شب بیدار میمونم. تازه من نمیدونم من مامان اونم یا اون مامان من؟ هی به من میگه مامانی کوشولوی من! مامان خوشدلم! مامان قلبونت برم! مامانی عسیسم! بابا من دخترتم نه مامانت!
حموم کردن رو هم خیلی دوست دارم اولا مامانم که منو میبرد حموم خیلی میترسید ومنم برای اینکه اذیتش کنم هی وول میخوردم. ولی الان منو میذاره تو وانم و من خیلی خوشم میاد و کلی غش میکنم از خنده. فقط از حوله ام زیاد خوشم نمیاد دوست دارم بازم آب بازی کنم! بعدشم یهو نمیدونم چرا غش میکنم و میخوابم!
این مامان چند روزیه به قول خودش مگسی شده هرچی هم با پایان مرخصیش نزدیکتر میشه بدتر میشه. ولی من خوشحالم چون بعدش از صبح میرم خونه ی مامانیم. مامانی قول داده به من زود زود شیر بده بخورم تا حسابی گامبو بشم! تازه همش هم با من بازی میکنن. پدر جونم هم بهم میگه خانم طلا اونم قراره منو با خودش ببره گردش. خلاصه اینکه بذار این مامانم در این غم و غصه بیخودی بمونه اگه میخواست منو بذاره مهد چکار میکرد؟
یه چیز دیگه که خیلی دوستش دارم تخت مامانم ایناست بعضی شبا الکی بهونه میگیرم و گریه میکنم بعد بابام چون مهربونتره منو ور میداره میاره تو تخت خودشون منم فوری آروم میشم و میخوابم. ولی مامانم این کار ما رو دوست نداره چون اولن باید تا صبح مواظب باشه بابام از تخت نیفته پایین یا منو له نکنه بعدشم میگه من باید عادت کنم سر جای خودم بخوابم یکی نیست بهش بگه تو دوست داری من و بابا پیش هم باشیم تو تنها تو اون اتاق بخوابی؟ تازه وقتی گریه میکنم و بهم محل نمیذارن الکی سرفه میکنم یعنی من حالم خیلی بده مامانم سراسیمه میدوه میاد. ولی بابام دست منو خونده و کلی میخنده! چونکه بابام خیلی زرنگ و بلاست تا میاد کلی بهش میخندم.
فردا باید برم واکسن بزنم منکه اصلن نمیترسم ولی مامانم استرس داره . تازه بالاخره منو برد تست غر بال گری. که اصلن گریه نکردم تازه فوری بعدش خوابیدم! حالا هی مامانم بره الکی کابوس ببینه. فردا که رفتم دکتر میام بهتون خبر میدم شایدم مامانم خودش اومد گفت.
بوس گنده برای همتون. بای بای تا ماه بعد!
اینا منم ! خوشگل شدم؟
(مرسی عمو جون که به مامانم کمک کردی.میدونی مامانم تازگی گیج شده. البته بین خودمون باشه شما هم بد اخلاق شدی ها!:)