Saturday, April 18, 2009

مهد کودک

ماجراهای نانا و مهد تودت!

بیدار شدن: من ساعت هفت و ده دقیقه تا ربع بیدار میشم.چطوری؟ اینطور که طبق معمول نزدیک صبح مامان رو صدا میکنم:"ماما...مامااااان....(اگه باز نیومد)ماماااان دووووون!!!..." و میام تو تختشون در نتیجه اون موقع صبح تو تخت مامان اینام(به قول خودم اتاگ(اتاق) بابا!) به خورشید خانم خیلی علاقه دارم و تا مامان میگه "نانا پاشو خورشید خانم در اومده" میپرم میرم پرده رو میزنم کنار. البته مامان هنوز مطمئن نیست که درک من از خورشید خانم درسته یا نه. چون بعضی وقتا انگشتم رو میکنم زیر پرده و به بابام خونه روبرویی رو نشون میدم و میگم "ببین بابا...خوشید خانم ببین!!"
دشو رفتن:
بعد میرم جیش میکنم و هربار که میرم دشو برای مامان توضیح میدم که نانا کوچیکه و اگه سرپوش مخصوصش رو نذاری می افته تو دشو! بعد هم گنده ترین دستمال ممکن رو میکنم و میندازم تو دشو و خودم باید سیفون رو فشار بدم تا بگه خرخرو دستماله بره و بترسم و فرار کنم!!!!
لباس پوشیدن:
بعد موقع لباس پوشیدنه.مامان درحالیکه داره هزار کار رو با هم انجام میده باید به سری داستانهای من گوش بکنه که خواب چی دیدم و میخوام چکار کنم و...بعد هم اردهام که اینو نمیپوشم و طبق معمول اون شلواره که گل داره رو میخوام و ...یک روز هم تا از تخت اومدم پایین گفتم دوراب شلباری(جوراب شلواری) نمیپوشما!!!اون بلوز رو نمیپوشم و این کفش رو میخوام و...تا راضی بشم برم.
ترک خانه:
بعد میرم تو راهرو یک کم آواز میخونم و بعد مامان باید منو ببل کنه که دکمه آسانسور رو فشار بدم. بعد هم صبر کنه تا آهنگ اسانسور تموم بشه تا من پیاده بشم(انگشتمو میگیرم هوا و دهنمو باز میکنم و به یک نقطه خیره میشم یعنی دارم آهنگ گوش میدم بعد میگم تموم شدددد..بیم!!) از خونه تا مهد هم باید رو صندلی جلو بشینم و کمربندم رو هم خودم میبندم چون یه روز با آقایون پلیس بای بای کردم و اونا فهمیدند من تو صندلیم میشینم و کمربندم رو یبندم و جفتشون دستشونو از شیشه آوردن بیرون و باهام بای بای کردند و این یک خاطره ی جاوید شد برای من! اگه با خودم یه نی نی هم آورده باشم که باید اونو هم لای کمربند ببندم تا نیفتهو آقا پلیس دعواش نکنه! بعد با "ماشین نانا" میریم تا مهد . خودم باید کمربندم رو باز کنم و در رو هم خودم باز میکنم و اگه کسی یکی از این کارا رو برام بکنه جیغ و گریه راه میندازم. بعد دست مامان رو میگیرم و بدو بدو میرم سمت مهد و با هرچی اتوبوس و ماشینه تند تند بای بای میکنم .زنگ در رو هم من باید بزنم و سلام کنم.
ورود به مهد:
از اینجا قسمت غم انگیز داستان شروع میشه. متاسفانه باید وارد حیاط مهد بشیم(مامان نمیدونه چرا به این نکته توجه نکرد که منو یه مهدی ببره که یک راست بریم تو ساختمون و وارد حیاط نشیم) حالا چرا؟ چون تا در باز میشه من تاب و سرسره رومیبینم که معمولن صبحها فقط حرفش رو میزنم و به علت بارون وبرف! نمیتونم برم بازی کنم.. بعد که با هزار کلک میرسیم به پله ها تو پارکینگ که تبدیل به زمین بازی شده خیابونها و ماشینهای بچه گونه و خونه گوجه فرنگی و استخر شن و...رو میبینم و دیگه کسی جلودارم نیست! اول میپرم در خونه گوجه فرنگی رو باز میکنم و میرم ان تو بعد از پنجره سرم رو میارم بیرون و هی به مامان میگم "بفلمایید...بفلمایید" یک ده دقیقه ای اون تو میمونم و وقتی حسابی کفر مامان در اومد و دیرش شد رضایت میدم برم تو خیابون الکی ها و الکی اون بستنی دست دانل داک رو بخورم و بعد برم ببل مامان تا دست به مشکاک(مسواک) اون نی نیه که بالای پله هاست بزنم و بادکنک موشه رو بترکونم و به عینک خرسی دست بزنم و ...تا برسیم دم در ورودی ...این یعنی اوج موفقیت مامان چون بعدش خودم زنگ میزنم و میدوم میرم تو کلاسم و مامان میتونه بره.(البته با بیست دقیقه تاخیر!) این برنامه روزهاییه که اخلاقم خوبه.اگرنه نمیرم بالا و میخوام همینطوری پایین بازی کنم تا مامان حسابی عصبانی بشه و نتونه کاری بکنه گاهی هم میخوام برم تو اتاق اسباب بازیا گان گان کنم(اینو هنوز ماما کشف نکرده چیه!) و نمیرم بالا و نمیرم ببل مامان و میخوام با بیلچه تو فرغون شن بریزم و..تا میخواد ببلم کنه جیغ و گریه میکنم و ....یک روز هم صبح پاشدم وقتی مامان داشت شلوار پام میکرد یواش گفتم "مهد تودت نمیرم!" اون روز بود که از پله ها بالا نرفتم و منیر جون(مربیم) و یاشا (هم کلاسیم)مجبور شدند بیان پایین و با من بازی کنند! البته تو مهد بهانه مامانمو میگیرم. خودم یه روز بهش گفتم "که نانا دیه(گریه) کرده گفته مامانمو میخوام... مامانمو میخوام."
ترک مهد تودت:
عصر که مامان میاد دنبالم از تو راهرو صدای منو میشنوه که جیغ میزنم:"مامان منه...مامان منه" فکر کنم این مد مهده. بعد از در کلاس دستامو باز میکنم و میدوم توببل مامان بعد با هانیه دون بابای میکنم و میگم فردا میام. و دم پله ها مامان باد منو بذاره پایین چون"خودم بلدم بیام" و یک راست میدوم سراغ سرسره... اینجاست که مامان باید صبرایوب پیشه کنه تا من یک نیم ساعتی سر بخورم و ایستاده تاب بازی کنم و ...گاهی با گریه منو ببره خونه!وقتی هم میام خونه دلم خوراکی میخود و مدام ورزش میکنم و راستش دیگه حال بازی کردن ندارم و اگه بابا رو صدا نکنه ساعت نه میخوابم!

حیاط مهد کودک-بعد نیم ساعت که نانا سرخورده و دیگه نا نداره از پله سرسره بره بالا.
مامان: "نانا میای بریم خرید کنیم؟"
نانا با نیش باز:" خرید؟مگازه(مغازه)؟از آگاییه(آقاهه)؟"
مامان با خوشحالی:"آره عزیزم بدو بریم"
نانا:"باشه تو بیو خرید کن ،من ایندا بازی بکنم!!!!"

نانا تو در حالیکه تو ماشین لم داده: "دختله ایندا نشسته گیه میتنه زایی میتنه!!!"

نانا ارگ کوچولو رو زده زیر بغلش و میگه:" اینو میبلم..من عمو موسیگی ام...دد بزنم نی نی ها نانای کنن!" وقتی در مهد باز میشه میدوه سمت کلاسش و داد میزنه:"عمو موسیگی اومد..."

نانا:"پووووووو..."
مامان:"نانا!!! پی پی داری؟"
نانا با شیطنت:" نه ...بو دادم!!!!!!!"

خونه پر از مهمونهاییه که مامان کلی باهاشون رو دروایسی داره. نانا پی پیش رو کرده و بعد از تمیز شدن از اتاق میاد بیرون و رو به مهمونا داد میزنه :" پی پی مو تدم(کردم)...راحت شدم!!!"

نانا دم آسانسور وایستاده که یه مورچه میبینه و میگه:" ای موچه پدسگ!" مامان فکر میکنه اشتباه شنیده. میان تو پارکینگ نانا میدوه دنبل پیشی و میگه:" ای پیشی پدسگ!!!!" مامان:!!!!!!!

نانا شیر مونده خورده و بالا آورده پای تلفن برای مامانی تعریف میکنه:" صب...نانا دیه(گریه) کرد...بعد تف کرد(بالا آورد)!!!"

نانا میاد سی دی شنل قرمزی رو برداره که دستش میخوره ویه سی دی دیگه می افته. نانا داد میزنه:"وااااای....شدریان (شجریان)اوفتاد!!!!"

بابا سی دی شهر خاموش (کهان کلهر) رو خریده .نانا یه نگاهی بهش میکنه بعد میگه :"دوست شدریانه(شجریانه)!" مامان و بابا شاخ در میارن. بعد میره از تو سی دی ها "بی همگان به سر شود" رو پیدا میکنه و میاره و با انگشت کوچولوش کلهر رو نشون میده و میگه "دیدی گفتم...ایناهاش"

اول یه آهنگ پخش میشه و نانا مشغول نقاشیه که داد میزنه:"دایوشه!" بعد چند ثانیه یواش با خودش میگه:"شبیه ابیه!!!"

نانا با مامان میرن چتر بخرن. نانا جلوی یه مغازه لوازم موسیقی وای میسته و یه بلز نشون میده میگه :" این ساز ناناه" بعد یک کمونچه نشون میده میگه:"این ساز باباه" و میشینه رو پاهاش ادای کمونچه زدن در میاره. بعد یه ویولن نشون میده میگه:"این ساز باباه" گردنش رو کج میکنه و ادای ویولن زدن و صداشو در میاره! یه تار نشون میده میگه:"این ساز مامانه" بعد ادای مضراب زدن درمیاره و میگه:"زنگ زنگ.." بعد یه گیتار میبینه و میگه:"اونو....ساز اندیه...نانا هم داره!!!!" آقای مغازه دار میمیره از خنده!

میرن تو مغازه چترفروشی.آقاهه دوتا چتر میاره که یکی رنگی رنگیه و لی با دکمه باز میشه. یکی شبیه خرسه و با دست باز میشه. مامان اول روشنفکر میشه میگه نانا کدوم رو میخوای. بعد پی میبره که چتر دکمه ای برای نانا خطرناکه و با دوز و کلک کاری میکنه نانا چتر خرسی رو انتخاب کنه. نانا که میره تو صندلیش تو ماشین بشینه یواش میگه:"من شتر قمز(چتر قرمز) رو میخواستم!!!!"

نانا ادای پینوکیو تو شرک رو در میاره:"هباط هباط یا هباط دم میایه(هوار هوار یا هوار عیدم میایه)"

نانا گل رو میگیره سمت دوست مامان و میگه:" بیا...بو بده!!!(بو کن)"

Tuesday, April 7, 2009

سلام و با تاخیر سال نو مبارک.
مامان داشت سفره هفت سین میچید بعد به من گفت نانا داره عید میشه. گفتم آره! گفت میدونی عید چیه؟ گفتم آره:eight..nine…ten.. !!!
بلدم به فارسی و انگلیسی و ترکی تا ده بشمرم! البته مشخص نیست از کی بلدم. مامان تازه کشف کرده!
بعد از سال تحویل با اولین کسی که تلفنی حرف زدم گفتم: سلام...عیدت مبارک! بعد هم پسر دایی بابا شیطونی کرد و تو مهمونی اول عید دست منو گرفت تا به یکی یکی مهمونا بگم عیدت مبارک و عیدی بگیرم!!!!
تو تعطیلات رفتیم شمال و من اونجا اونقدر از دشو ایرانی خوشم اومد که با پوشکم خداحافظی کردم. البته هنوز برای پی پی و شب ازش استفاده میکنم. ولی تا جیش دارم فوری میگم: ماما بدو جیششش دارم فوریه خیلی کارم!
بلاخره منو فرستادند مهد. از شنبه این هفته به طور جدی دارم میرم. مامان بعد از مطالعات فراوان و تهیه و تکمیل انواع چک لیستها و بازدید از مهدهای اطراف و....(به قول بابام : مادری دلسوز و فداکار مرحومه مغفوره...) منو گذاشت مهد. خانوم مدیر مهد گفت باید یه روز بیاری ببینمش! منم رفتم تو و سلام کردم .بعد سرم رو انداختم و رفتم تو کلاس پیش دبستانی ها و نشستم رو یه صندلی و شروع کردم با بچه ها حرف زدن! وقتی هم که مامان گفت بریم کلی گریه کردم و میخواستم همونجا بمونم! دو هفته بعدش باز منو بردن مهد که تو تعطیلات با مهد آشنا بشم که لازم نباشه مامانم از کارش بزنه بمونه پیش من (کارمند نمونه!) رفتم تو و گفتم سلاااام..اومدم..بچه ها...بازی کنم!!خلاصه اون روز از شانس من هیچکس نیومده بود و من و مربیم تنهایی کلی بازی کردیم و باز با زور و بلا منو بردند خونه. تا حالا که خدارو شکر بچه خوبی بودم و از مهد خوشم اومده. دیروز هم تو اتاقم نشسته بودم و لباسم رو تا میکردم که شروع کردم به : توپ سفیدم گشندی و نازی....الی آخر!!!(اولین شعر یاد گرفته از مهد) از مهد آوردنم مصیبتیه! چون میخوام پایین بمونم و بازی کنم. تازه ترسم از سرسره هم ریخته.کم مونده ایستاده سربخورم بیام پایین. روزای اول تو مهد جیش نمیکردم. خودم رو به هر زوری شده نگه میداشتم! ولی بالاخره به زور دایزه (جایزه) تسلیم شدم!
فبلن یکبار گفتن بیا بریم پارک سرسره بازی. گفتم: سو سو یه خطنااااااکه....نانا سو سویه دوس ندایه!!!!
بابا به مدت نیم ساعت تمام برای من و مامان سخنرانی کرد و ما گوش کردیم. مامان داشت تو ذهنش حلاجی میکرد که چی بگه که من در حالیکه پاهامو رو هم انداخته بودم و دست به سینه روبروی بابا نشسته بودم قاطعانه به بابا گفتم:"خنگیااااااا!!!"
طبق معمول همه چی مال منه. هنوز عادت دارم موقع خواب با دستای یه نفر ور برم. این دسنت کیه؟ مامان گفت دست منه دیگه. گفتم: نه.....دست ناناه!!!...ماشین نانا...خونه ی نانا...ساهت(ساعت) نانا....
با خاله بابام بازی میکردیم. هی چشمشو گوششو دماگشو(دماغ) نشون میدادم میگفتم این چیه؟ اون هم جواب میداد. یهو بهش گفتم: میمونی؟ بیچاره گفت:بله؟ گفتم: میمونی؟ گفت نه عزیزم من فرخم! گفتم نه میمونی!!!بعد بدو بدو از اتاق اومدم بیرون به مامانم گفتم: میدونی؟....پیوخ(فرخ)میمونه!!!!(توجه کنید که خاله بابا هفتادو پنج سالشه و اگه بگه ماست سیاهه همه قبول میکنند!)
دیروز تو مهد یه خانومی منو به بچش نشون داد گفت ببین این کوچولو رو! منم با اعتراض نگاهش کردم بعد پشت چشم نازک کردم و گفتم: من بزلگم!