Tuesday, June 23, 2009

هفته پیش صبحها تا در مهد باز میشد میدویدم تو و مشت گره کردمو بالا میبردم و داد میزدم :" میر حسن(حسین)...میر حسن" و مامانم و مربیهام میخندیدند! این هفته نمیدونم چی شده که وقتی این کار رو میکنم همه لب و لوچشون آویزون میشه!

یه مشت کاغذ از زیر میز پیدا کردم و شروع کردم با رنگ انگشتی روش نقاشی کشیدم. یکیشون روش نوشته شده بود میر حسین موسوی(بدون هیچ عکسی). روی نوشته رو با رنگ پوشوندم.بعد بردم به مامان نشون دادم گفتم:" ببین...میرحسن گایم شده!(میر حسین قایم شده!) " مامان چند بار پلک زد و بعد گفت در برابر اینهمه چیز عجیب غریبی که این مدت دیده اینکه من بتونم اسم میرحسین رو بخونم زیاد هم عجیب نیست!

این شبها تا صدایی از بیرون میشنوم میپرم ببل (بغل) مامان یا بابا و زورشون میکنم منو ببرن دم پنجره. بعد به زور پنجره رو باز میکنم تا کمر خودمو میندازم بیرون و داد میزنم:" الا بکبر! الا بکبر! (الله اکبر)"اولین بار همسایمون اومد سر پشت بوم اینکارو کرد.منم باز تا کمر رفتم از پنجره بیرون و هی داد زدم:"منو ببینین...الابکبر..منو منو...الابکبر!"




دیروز یه روبان سبز لای کتابا پیدا کردم. آوردمشو به بابا نشون دادم گفتم:" ا..بابا ...میرحسن اینداست!"




الان تو خیابون و تلویزیون هر نشانه ی سبز یا عکسی از میرحسن برام از آرم ال جی هم جذابتر شده! فوری داد میزنم:"ا...بابا...اینو ...میرحسینه"




تو تلویزیون یه آقایی رو نشون داد که داشتند میزدندش.من فوری از اتاق پریدم بیرون و صحنه رو دیدم و به مامان گفتم:"آگاییه رو د میکنن؟" مامان گفت نه دخترم افتاده تو جوب دارند کمکش میکنند بلند بشه. رفتم یه دور زدم بعد اومدم گفتم:"خودم دیدم !آگاییه رو د میکردن!"