Saturday, June 28, 2008

یک سال و هفت ماهگی

خاله جونیا عمو جونیا سلاممن برگشتم خدمتتون! با یک گزارش تصویری!اینجا منو آوردن دم در موزه لوور. نمیدونید مامان فرهنگ دوستم چقدر ته دلش خوشحال بود که با وجود من نمیتونه بره موزه
اینجا هم یک فضای سبز (به قول مامانم) بود تو شانزه لیزه. بعد یه هاپویی رو از دور دیدم خوشحال شدم . نگو هاپوه هم خوشحال شده و به سرعت خودشو به کتلتی که من براش انداختم زیر صندلیم رسوند. چشمتون روز بد نبینه هی پاهامو به هم میکشیدم و هی جیغ میزدم و هی با هاپو بای بای میکردم که یعنی برو! همه فهمیدن من دختر کی ام
اینجا هم منو سوار اتوبوس توریستی کردند و من به نشانه اعتراض روزگارشونو سیاه کردم. همش دلم میخواست راه برم. یا برم یه جای دیگه بنشینم. یا برم پیش نی نی. یا آب میخواستم یا نون. خلاصه تا اینا باشن برای من تاکسی بگیرن!(جان من فاصله دندونها رو دارین!)
عاشق جوجو ها شدم. تا میدیدمشون جیغ میزدم جوجو...جوجو...هام..هام. بعد براشون هام پرت میکردم و تا میومدن بخورن یا دنبالشون میکردم یا پامو میذاشتم رو هامه تا جوجوه خیط بشه. بعد قاه قاه میخندیدم.
این پله ها رو میبینید سمت چپ عکس؟ هی به این مامان تنبل گفتم بیا با هم بریم بالا. هی خودشو زد به اون راه که نمیشه.
من هم خودم دست به کار شدم!
اینجا هم تو قطار بودم. هی خواستم راه برم با مردم معاشرت کنم که نذاشتند. من هم جورابمو کردم تو دستم و با هاش به مردم اشاره میکردم و میگفتم: بیو بیو بیو..(بیا منو بغل کن).
بعد هم یهو همچین شدم!
اینجا میخواستیم بریم گردش ولی من دلم میخواست بمونم چمنهای حیاط رو کوتاه کنم
!
بعدش تا اومدم آب بخورم دیدم همه رفته اند و من جا موندم!
این شازده پسر عمومه. تا میرفتیم بیرون بهش میگفتم: دششش...دششش..(دست منو بگیر).
ولی بعدش اینطوری میشد!
من هم گفتم بی خیال میرم خودم هام میخورم. تو برو بدو بدو بکن تا خسته بشی!میبینید چه خوشحالم!
این هم عکس من و طاووس! وای که چقدر مامانم حرص خورد تو باغ وحش. بعدش هم که افتادم زمین و دماغم خون اومد و لبم کبود شد. بعدش هم بارون گرفت و موش آبکشیده شدیم!
منو دارین؟ چقدر آب و جوجوهای تو آب رو دوست دارم..تا رودخونه میدیدم فوری جیغ میزدم: مویی...مویی..(ماهی)
اینجا هم از بس جوجوها رو دوست داشتم که می می ام رو بهشون تعارف کردم!

همه راننده های تراموا با من دوست شدند. تا صدای زنگش رو میشنیدم جیغغغ میزدم که مواششش...مواششش (ماشین!) بعد اونقدر بای بای میکردم تا تراموا تبدیل به نقطه بشه!
اینجا هم تو فرودگاه مشغول مطالعه ام!
و دست آخر بعد اینکه بابای بیچاره ام کلی منو از بغل این مهماندار گرفت به اون مهماندار تحویل داد و خیلی در این راه زجر کشید خوابم برد. این منم در تخت هواپیما!
در این سفر اسمم رو یاد گرفتم: نیااااناااا

یک سال و هفت ماهگی

خاله جونیا عمو جونیا سلامحال و احوالتون خوبه؟ من اومدم فوری براتون چند تا عکس بذارم و برم. چون خیلی کار دارم. تصمیم گرفتم برم مهد کودک. چون مامانیم مریض شده و مامی(همون ماما با خنده شدیدن بدجنسی) نمیتونه خوب به من برسه. ضمنن مامانم اینا هم مجبورن به دلیل بعد مسافت خونمون تا خونشون بیان با مامی زندگی کنند تا منو نگه داره! و مامانم دراثر بازم بعد مسافت خونه مامی تا محل کارش و فجایعی که بعد از کار میبینه داره جان به جان آفرین تسلیم میکنه!کلمات جدید من: بیا (مساوی است با بگیر – بده – بیا بریم – بغلم کن – بیا اینجا – بده بخورم – و...)- دایی – علی – ال(به ضم اول یعنی گل) – ابیز(به فتح اول یعنی حافظ) – بیش (یعنی بنشینم) – بایین(پایین و بالا هم!) – اش (به فتح اول یعنی کفش)- مویی (ضم اول یعنی ماهی) –تا میبینم یکی خوابیده انگشتمو میذارم رو دماغمو میگم هیشششش بعد دستمو میذارم رو لپم و سرمو لج میکنم یعنی خوابیده.تا فوتبال نشون میده جیغ میزنم تو...تو...(توپ)هر وقت تلویزیون آخوند نشون میده(علی الخصوص شخص اول مملکت) لبامو جمع میکنم و با لوسی میگم ناناااا...نانااا...(یعنی کانال رو عوض کنید بذارید رو آهنگ)دیگه نمیذارم پوشکمو عوض کنن. فوری مانند دورندگان دو سرعت فرار میکنم و کسی به گرد پام نمیرسه.دستای عروسکمو میگیرم ومیگم تا...تا...اب (به فتح اول) یعنی تاب تاب عباسی...دیگه دلم نمیخواد تو صندلیم تو ماشین بنشینم و هربار با اون انگشتای فسقلی به صندلی اشاره میکنم که منو اونجا بنشونید و بعد آنچنان زاری و مویه راه میندازم که دل سنگم آب میشه. امان از این مامان سنگ دلم که توجه نمیکنه.کرم پامو برداشتم و صفحه تلویزیون. میز کامپیوتر. و بدتر از همه پاها تا رون. دستها تا بازو و تمام صورت به انضمام سوراخ گوشها و گردنم رو تا میتونستم پر کرم کردم!من دارم میرم مسافرت . وقتی برگشتم براتون کلی عکس میذارم.مراقب خودتون باشید و از زندگی لذت ببرید

یک سال و شش ماهگی


خاله جونیا عمو جونیا سلامصدای یک دینی یکسال و نیمه رو میشنوید. من الان حسابی بزرگ شدم ماشالا. ولی باریک و بلند شدم! هربار مامانم منو میبره دکتر میگه قدم خیلی خوبه ولی وزنم...هر هر...(یعنی معمولی رو به کمه!)اونقدر خوب حرف میزنم که نگید. تازه آواز هم میخونم : ددودو...دودو..ددو دووو.دودو...همش دلم میخواد برم دد...هرکیو ببینم که داره میره دد فوری میپرم تو بغلش و اصلن هم برام مهم نیست که میشناسمش یا نه. بعد هم فوری با مامانم بای بای کرده حسابی ضایعش میکنم. هر وقت با کالسکه بیرون میریم من با همه ی ماشینهایی که رد میشن بای بای میکنم و مردم از تو ماشینهاشون برام ابراز احساسات میکنند. از اونجا که عادت کردم صبحها بابام رو ببینم پنج شنبه ها که بابا میره و مامان هست ، وقتی بیدار میشم با صدای بم و ترسناک و چشای پف کرده با مامانم نگاه میکنم بعد میگم: بابا...بعد دوباره خودمو همون شکلی میکنم میگم نی.....بعد میگم مامممما...بعد دوباره میفتم میخوابم!وقتی قراره جایی بریم زودتر از همه میرم درم در و هی داد میزنم بیییییم...(یعنی بریم) و اشاره میکنم به جا کفشی که کبششش(کفش منو پام کنید) بعد که در باز شد میپرم بیرون و چون از صدای خودم کیف میکنم کلی تو راه پله داد میزنم و آواز اده بوده میخونم. بعد هم اگه بریم پارکینگ زیر زمین تا در آسانسور باز میشه میدوم بیرون سمت خونه ی سرایدار و داد میزنم ابییییییییییییب...ابییییییییییب....(حبیب:اسم آقای سرایداره) آخه من خیلی ابیب رو دوست دارم. خودم با حس برترم هرچی سرایدار و کارگر و باغبان و...هست میبینم میفهمم هم جنس ابیبه و با دیدنشون داد میزنم: ابییییییییب!هر وقت منو میبرن پارک از دور که بچه ها رو میبینم داد میزنم تاب تاب...تاب تاب... بعد میدوم تو زمین بازی و یک نی نی اندازه خودم گیر میارم و نازش میکنم. البته خیلی بدم میاد نی نی ها منو بغل کنند یا طبق معمول دست به موهام بزنند. از سرسره بلند خوشم میاد ولی نمیذارن من سوارش بشم. میرم دم سرسره می ایستم و تا بچه ها سر میخورند من قاه قاه میخندم و آستینم رو میکنم تو دهنم. مامانم البته فکر میکنه من برخلاف ظاهرم بجه اجتماعی نیستم که در مقابل نی نی ها مجبور به آستین خوردن میشم.وقتی خیلی از کسی خوشم بیاد به لقب ماما..(مامان ) ملقبش میکنم. وقتی هم که تو اتاقم مشغول بازی ام هرچند وقت یکبار میام بیرون یا از همونجا داد میزنم ماماا!!! ببینم مامانم سرجاشه یا فرار کرده! البته مامان بابام داره نهایت تلاشش رو میکنه که من بهش بگم مامی.. ولی من با نهایت مسخرگی نگاهش میکنم بعد با تمام وجود داد مینم ماماااا!!! دیروز برای اولین بار با تلاش زیاد موفق شدم شلوارم رو بپوشم! البته قبلن هم این کار رو میکردم ولی آستین پیراهن رو میکردم تو پام و راه میفتادم. یا جورابای بابام رو تا رونم میکشیدم بالا .ولی این دفعه واقعن لباس پوشیدم.هر چیز دسته داری که پیدا کنم میندازمش تو دست و بعد با همه بای بای میکنم که یعنی من کیفمو برداشتم و دارم میرم.هی الکی میگم آب آب ...بعد لیوان آب رو به زور میگیرم و میبرم یه گوشه یواشکی آب بازی میکنم. و تا میبنم کسی متوجهم شده لیوان رو میبرم سمت دهنم که یعنی من دارم آب میخورم.چند روز پیش بابام جعبه پیتزاش رو برگردوند و همشو ریخت رو زمین و رفت. بعد من تا دیدم اومدم دست مامانمو کشیدم بردم آشپزخونه بعد در حالیکه دستامو گذاشته بودم پشتم و سرمو تکون میدادم و میگفتم نچ نچ...(کلن هرچی بریزه رو زمین من نچ نچ میکنم. بعد جارو رو نشون میدم ومیگم ووو..ووو...)دیشب منو بردند تولد. این نی نی که تولدش بود شش ماه از من کوچکتره ولی اندازه منه و تپل تر البته. بعد هروقت منو میبینه میزنتم. منم یک روز عکس این نی نی رو از رو میز برداشتم بردم تو اتاقم بعد حسابی عکسش رو د کردم (زدم).کلی تو تولد نانای کردم و هربار هم که با نانای از جلوی بابا بزرگ نی نی رد میشم پاشو لگد میکردم بعد برمیگشتم بهش میخندیدم، بعد از زیر یک مبل یک زیر پایه ای پیدا کردم و یادم افتاد نمازم رو نخوندم. در نتیجه وسط نانای کنندگان محترم ایستادم و مشغول نماز خوندن شدم! این نی نی هم یک زرافه داشت که نمیدادش من باهاش بازی کنم. منم یواشکی زرافه رو برداشتم بعد که حسابی باهاش بازی کردم هی میدویدم جلوی نی نی و زرافه رو میگرفتم جلوی چشماش و بعد در میرفتم. بعد نی نی چاقالو که نمیتونه راه بره کلی جیغ میزد و من کلی ذوق میکردم.فقط کافیه چیزی به سرم یا دستم یا هرجام بخوره تا حسابی دش نکنم دست بر نمیدارم. یکبار هم از روی صندلی میز کامپیوتر افتادم و در حالیکه جیغ بنفش میکشیدم و نفسم به زور در میومد هی میگفتم د..د...یعنی مامانم فوری زمین و میز و صندلی و هرچی اونجا هست رو د کنه.یه چیزی در گوشی بهتون بگم : این مامانم چند روزی بود که مالیخولیا گرفته بود بعد هی چند بار اومد اینجا رو بپوکونه ، حتی تا مرحله ای که ازش پرسید آیا مطمئنید میخواید بلاگتونو بترکونید هم پیش رفت ولی همون موقع من با لبخند اومدم جلوی چشمش و گفتم مامااا...بعد نتونست و سرشو انداخت پایین و گفت نه! البته ولش کنید حتی اگه اون هم ننویسه من خودم براتون مینویسم.
مراقب خودتون باشید.از زندگی لذت ببرید که لحظه ای که رفت دیگه بر نمیگرده.بوس گنده.

یک سال و پنج ماهگی


تعطیلات خود را چگونه گذراندید ؟با سلام خدمت خاله جونیا و عمو جونیای خوبمامسال اولین سالی بود که من تحویلش رو دیدم . چرا که پارسال همگی در خواب ناز بودیم . مامانم به دلیل ترکیدن روح و روانش حتی هفت سین هم پهن نکرده بود .براتون بگم که من خودم امسال برای تحویل سال بیدار بودم. مامان میخواست منو حموم کنه که خوشبختانه آب سرد بود. بعد گفت حداقل پوشکمو عوض کنه که در آوردن شلوار همان و فرار من همان. در نتیجه امسال را بدون شلوار یا دامن یا هرچی شروع کردم. وقتی هم که عید شد مامان منو بغل کرده بود و طبق معمول هرسال اشک میریخت . من هم برای اینکه خودم فهمیدم که عید شده از بغلش فرار کردم و رفتم رو میزایستادم و کنار هفت سین شروع به دست و نانای کردم. تازه وسط های نانای هم هی جیغ میزدم:اوووووه....اووه اوه اوه. امسال بسیار بچه ی خوبی بودم. وقتی میرفتیم مهمونی دیگه اصلن مامان و بابام رو به جا نمی آوردم .و یک راست تو بغل صاحب خونه یا بقیه مهمونهاشون بودم یا برای خودم با بقیه نی نی ها بازی میکردم. از دید من آدمها یا نی نی هستند یا آگا (آقا). استعداد بی نظیری در چرخ کردن پسته در دهان و تخلیه سریع مخلوط پسته و تف کف دست صاحب خونه از خودم نشون دادم.چند روزی هم جاتون خالی رفتیم شمال. توی راه هم عین بچه های خوب یا خوابیدم یا بیرون رو نگاه کردم و اصلن بد قلقی نکردم.اونجا هم تا رسیدیم فوری نارنجهای روی درخت رو با انگشتهای کوچولوم نشون دادم و جیغ زدم ت..ت..ت....(توپ). صبح و عصر منو میبردند تو محوطه راه برم من هم تا میدیم دونفر ایستادند فوری میرفتم پیششون و میشدم نفر سوم. و شروع میکردم باهاشون صحبت کردند که: اده...ابو...نی نی..و اگر خیلی ازشون خوشم میومد (که معمولن هم همینطور بود) با دستام اشاره میکردم که بیو بیو بیو (یعنی بیا بیا بیا : منو بغل کن).اینکه همه ی شهرک منو شناخته بودند و تا میدیدندم از دور صدام میکردن و باهام بای بای میکردند . من هم مثل ملکه الیزابت بهشون لبخند میزدم و گاهی دستی تکون میدادم! کنار دریا هم کلی برای خودم گوش ماهی جمع کردم و تو جیبام ریختم. الان حسابی چشمک زدن رو یاد گرفتم. البته با هر دو چشم هم زمان و بعدش هم با دستم میزنم رو سینم که یعنی قربون خودم برم...موقع خوابیدن حتمن باید صورتم رو به بدن کسی بچسبونم. ور رفتن به دست دیگران رو خیلی دوست دارم. این مرض رو هم از مامانم به ارث بردم. دنبال هرچی میگردم و پیداش نمیکنم دستام رو به طرفین دراز میکنم ، ابروهامو بالا میبرم ، لبامو کش میارم و میگم نیییییی...(نیست).بعد که پیداش میکنم جیغ میکشم و میگم : اینووووو. هر وقت میخوایم از مهمونی بیایم به جای صاحب خونه با مامان بابام بای بای میکنم که اونا برن و من بمونم! به لیست آهنگهای مورد علاقم اون آهنگ پویا که میگه :"ممممن...ممممن...محاله از تو دور بشم" هم اضافه شده. همینطور که مشغول بازی ام هی با خودم میگم: دی دی دی...ممممممن...مممممن...دی دی دی ...نزدیکهای صبح بیدار میشم و غرغر میکنم تا مامانم منو ببره پیش خودشون . بعد منتظر میمونم تا ازم بپرسه شیر میخوای؟ بعد با چشمای گوجه فرنگی کلمو تند تند تکون میدم و میگم ششششی...(یعنی شیر بده) بعد که سیر شدم شیشه ام رو میگیرم طرفش و صدامو نازک میکنم و میگم: میمی(یعنی پستونکمو بذار دهنم) بعد خر و پف میخوابم! وقتی بچه ای به زور بخواد اسباب بازی رو ازم بگیره بهش اخم میکنم. سرمو تکون میدم و میگم نه نه نه...و غیر ممکنه به حرفش گوش کنم. خودم عین یک خانم محترم دم آسانسور منتظر میشم و تا در باز شد میرم تو. منتها یکی باید دستو بگیره چون وقتی حرکت میکنه من میترسم و دو زانو مینشینم! تو پارکینگ هم یک پیشی هست که دوست منه تا میام بیرون میرم پشت ماشینا(محل خوابیدن پیشی مزبور)و با دستم اشاره میکنم و درحالیکه پستونکم تو دهنمه میگم پیش پیش پیش ... و کافیه پیشیه نباشه تا تمام راه تو ماشین غر بزنم که پیشی....نی....(پیشی نیست). عاشق مسواک و نخ دندونم. تا وارد دستشویی میشم فوری اشاره به مسواک مامانم میکنم و یکی دو ساعت باهاش مشغول مسواک زدن میشم.
قول میدم از سال دیگه خودم حرف بزنم. مامانم مضحکه ی خاص و عام شد بس که جای من حرف زد!

یک سال و چهار ماهگی

خاله جونیا عمو جونیا سلام در حال حاضر دینی یکسال و سه ماه و بیست و سه روزه با شما صحبت میکنه. اول بذارید بهتون بگم که من بالاخره راه افتادم. فرایند راه افتادنم هم بدین ترتیب بود که یک بعد از ظهر ابری ، بعد از اینکه بابام رفت ماموریت من یهو تصمیم گرفتم راه برم. در نتیجه بلندشدم ایستادم و شروع کردم تاتی تاتی راه رفتن حالا مامانم از تعجب هی جیغ میزد من هم فکر میکردم آدم وقتی راه میره باید جیغ بکشه در نتیجه با داد و فریاد هی میگفتم تا تا.. تا تا.. و راه میرفتم. خلاصه روز جالبی بود چون خودم از هیجان دستهام یخ کرده بود و هی هم قاه قاه میخندیدم.براتون بگم که الان نه تا دندون دارم. 4 تا بالا 4 تا پایین و یک دندون کرسی که نصفه در اومده.کلماتی که بلدم بگم عبارتند از : بابا (نود در صد کلماتی که از دهنم خارج میشن بابا هستند) ماما..دد..آب.هام.به به. ققق(ماشین) شی (شیر). میو..هاپ.شششیه؟(این چیه؟).اینو(یعنی اینو بده به من) تاتا.. هجیب (هویج)!!! ابو و ابی (معنی این لغت هنوز کشف نشده در موقعیتهای مختلف معانی مختلفی دارند) و اسم خواننده مورد علاقم حبیب. تازه تمام آهنگهاش رو هم میشناسم .تا یک آهنگش پخش میشه اخم میکنم و لبامو جمع میکنم و جیغ میکشم ابیب...ابیب...زمان رو کامل شناختم . میدونم صبحا کی باید منو ببرن خونه مامانی و سر موعد مقرر داد میزنم دد..دد..و عصر ها کی مامانم میاد دنبالم که منو ببره خونه و اگر خدای نکرده دیر بکنه خونه رو رو سرم میذارم با دد..و ماما...گفتن..چند روزپیش هم که خونه مامان بابام مونده بودم از خواب که بیدار شدم دیدم در بازه بعد برای خودم راهم رو گرفتم و رفتم بیرون و بعد دستم رو گرفتم به نرده ها و داشتم از پله ها میرفتم پایین که برم توی حیاط که متاسفانه دستگیر و به خونه بازگردونده شدم. خیلی قشنگ مداد دستم میگیرم و مشق مینویسم. یکبار هم تو تختم نشسته بودم و داشتم برای خودم داستان تعریف میکردم و روی دیوار بالای تختم نقاشی میکشیدم که مامانم از راه رسید و کلی از استعدادهای نشکفته من هیجان زده شد. داستان هم این بود: گگ (یک نقطه)..دد(یک شکل کج و کوله)...ابو(یک دایره نامتقارن) ...قققققق( یک خط صاف ممتد)به شکل بسیار دلبرانه ای بوس کردن رو یاد گرفتم. عروسک محبوبم میکی موس رو بغل میکنم بعد یک کم دماغش رو گازگاز میکنم بعد که حسابی تفی شد بوسش میکنم. بعد هم هرکی دور و برمه باید دماغ خیس میکی موس رو بوس کنه. تازگی هم عادت کردم دیر بخوابم. از تخت میام پایین و میرم برای خودم بازی میکنم. بعد که خوابم گرفت میرم سراغ کتابها و یک کتاب میگیرم دستم و در حین مطالعه میخوابم. چند شبه گیر دادم به "سهراب کشی" به نظرم متن جذابی داره هرچند نظر مامانم مخالف اینه.کافیه ببینم دو نفر دارن میخندن. منم شروع میکنم قاه قاه بلند تر از اونا خندیدن. خوب من بزرگ شدم دیگه باید با دیگران معاشرت کنم. با دیدین هر عکس عروسی فوری بلند میشم و شروع به نانای میکنم.نی نی ها رو خیلی دوست دارم تا یک نی نی میبینم غش میکنم از خنده. ولی نمیدونم چرا همه ی نی نی ها از موهای من خوششون میاد و تا منو میبینند چنگ میزنند و موهامو میکشند.و در نهایت از خاله سونا و عمو نادر عزیز به خاطر هدیه ی قشنگشون ممنونم. اگر بدونید با چه مهارتی صدای نانای خرسی رو در میارم و با چه شدتی باهاش میرقصم.مراقب خودتون باشید. سعی کنید خوش باشید و از لحظاتتون لذت ببرید. پیشاپیش هم سال نوتون مبارک! راستی به نظرتون من شبیه بابامم یا بابام شبیه منه؟؟؟

یک سال و دو ماهگی


خاله جونیا عمو جونیا سلامشما صدای دینی یک سال و یک ماه و بیست روزه رو میشنوید.چنانکه کسی فکر میکنه من راه افتادم باید بگم که سخت در اشتباهه. هنوز دستم رو به در و دیوار و میز میگیرم و راه میرم. البته بعضی وقتها برای جلب توجه هم که شده دستهامو ول میکنم و برای خودم دست میزنم و در اون زمان کافیه کسی به من توجه نکنه تا با اخم و جیغ بهش حالی کنم که باید منو تشویق کنه.
با اجازتون شش تا دندون دارم چهار تا بالا و دو تا پایین که دندونهای بالا هر کدوم به بزرگی دندون آدم بزرگ و به فاصله ی نیم سانتی هم در اومدند.هر چیزی رو که میخوام با انگشت فسقلیم بهش اشاره میکنم و با تکون دادن سر به به سمت پایین با دوره تناوب نود بار در دقیقه و صدای هوم هوم میگم که اونو بدید به من. و کافیه وسایل مختلفی روی میز باشه اونوقته که سلیقمو گم میکنم و هرچی بهم میدند رو با دستم میزنم کنار و به یکی دیگه اشاره میکنم.
بلدم بگم : ششششیه؟(یعنی چیه؟). بابا. ماما. دد. به به. آب. ت (توپ). هاپو. بع بع. مممم(میو)
هنرنمایی های این چند وقتم هم به شرحه زیر:
اولن که برای تولدم گرفتم خوابیدم و چون دیر شده بود باباجونم منو بیدار کرد که بریم و من سخت عصبانی شدم و برای تلافی انگشتمو کردم تو چشم خودم و سه ساعت زار زدم و بعدش هم از مهمونها با اخم و لب و لوچه آویزون استقبال کردم.
یه روز بابا جونم صبح که مامانم نبود منو برد دم پنجره و یک کلاغ بهم نشون داد و کلی صدای کلاغ رو باهام تمرین کرد و بالاخره یه صدایی مشابهش از خودم در آوردم. بعد عصر که بابام اومد خونه تا منو دید گفت: دینی کلاغه میگه....منم فوری گفتم: ببببع... ببببع...!
یک شب هم که برق قطع شده بود گوشی مامانم رو گرفتم و به طرز ناجوانمردانه ای تا میتونستم توش تف کردم و گوشی بیچاره به وادی رحمت شتافت.
شب بعدش که گوشی بابامو گرفتم که باز تفیش کنم بابام داد زد آی....داری چکار میکنی که فوری به توپم اشاره کردم و گفتم ت...ت...ت...و بابام حواسش پرت شد و منم مشغول کار خودم شدم.
واکس یکسالگیم رو هم مامانی و بابام بردند زدند و این دفعه مامان خانومم تشریف نیاورد! البته اونقدر بچه ی خوبی بودم که یک کوچولو گریه کردم و بعدش هم یادم رفت که باید تب کنم.
گوشی تلفن رو بین شونه و گوشم نگه میدارم و قیافه ی متفکری به خودم میگیرم و با اخم هوم هوم میکنم. آخه من با اشخاص مهمی مراوده دارم.
بچه های کوچولو رو خیلی دوست دارم و به زور اسباب بازیاشونو ازشون میگیرم. و گریشونو در میارم.تازه دو سه هفته پیش هم با مامانی و پدر جونم سه تایی رفتیم شمال. سه چهار روزی موندیم و اونجا حسابی حالشونو جا آوردم البته مامانم ساعتی صد دفعه زنگ میزد ولی من علاقه ای به صحبت کردن باهاش نداشتم. و بعد از اون هم رسمن یک بچه ی شیر خشکی شدم!
اصلن از جوراب خوشم نمیاد و تا بیکار میشم فوری جورابامو در میارم. بعد تا بهم میگن جورابت کو همچین با تعجب به پاهام و جورابای در اومده نگاه میکنم که نگید. بعد هم فوری جورابمو پیدا میکنم و به زور میخحوام بکنمش پام. ولی خوب بلد نیستم که اون موقع هست که جیغ و دادم بلند میشه.
تا دلتون بخواد رقاصم. قر کمر. رقص پا. نانای با دست. رقص نشسته. خوابیده . ایستاده. هرجوری بخواین بلدم.علاقه ی زیادی به انگشت در چشم هخود و دیگران کردن دارم. کافیه کلمه ی چشم از دهن کسی در بیاد یا حتی توی یک آهنگ بشنوم چشمت...تا فوری انگشتمو بکنم تو چشمم. البته مامانی بهم گفته که میزنه رو دستم اگه این کاروبکنم به خاطر همین یواشکی انگشتمو نزدیک چشمم میارم بعد خحودم میزنم رو دستم و میگم د...د....
این بود اخبار این چند وقت.
زندگی خیلی قشنگه قدرش رو بدونید و ازش لذت ببرید.بوس.بوس تا بعد.

یک سالگی

چی بودم
چی شدم

یازده ماهگی

خاله جونیا عمو جونیا سلام. سلام سلام. دینی یازده ماهه گزارش میدهد.یادتونه پارسال این موقع مامانم رفته بود نشسته بود تو خونه منتظر بود که من تو مهر به دنیا بیام. یادتونه من تو دلش جا خوش کرده بودم و میگفتم مممم...حو...صله....ندا...رم. (به مدل گیگیلی خوانده شود) . خوب حالا امسال عوضش یازده ماهه شدم براتون.اول اینکه یک دونه از دندونهای بالاییم هم در اومده. البته نمیدونم چرا مامانم با دیدن این دندون وحشت کرد. آخه عقیده داره که این دندونه خیلی گندس. و بعدش هم یک پیش بینی کرد که در آینده علاوه بر جراحی بینی نیاز به اوتودنسی هم دارم.دیگه به راحتی دستم رو به در و دیوار و میز و مبل میگیرم و راه میرم. به هرچی بخوام دست میزنم و بعد زیر چشمی به اطرافیانم نگاه میکنم. اگه داشتند منو نگاه میکردند با انگشت فسقلیم بهشون اشاره میکنم که یعنی نه نه نه..دست نمیزنه...ولی بعد باز یواشکی با پام امتحان میکنم ببینم چیه.
علاقه ی فراوانی به آهنگسازی دارم. با قاشقهای پلاستیکی و فلزی روی کاسه و جعبه میزنم و آهنگسازی میکنم. بعضی وقتها هم باهاش میخونم. لای لا لا لای هم بلدم بکنم. زبونم رو تا ته از دهنم در میارم و میبرم تو . با سرعت شونصد و هشتاد بار در دقیقه اینکار رو انجام میدم که باعث میشه اطرافیان از شدت خنده بی هوش بشن بعد با اون چشمهای نخود چی بهشون خیره میشم که برای چی میخندید؟
میرم زیر صندلی غذام مینشینم و راهش میبرم و خودم از خنده غش میکنم. اصلن دوست ندارم غذا بخورم. دلم میخواد کوچولو بمونم. ولی مرغ دوست دارم. تکه های ریز ریز مرغ رو از روی میزم برمیدارم و میذارم تو دهنم.
البته عادت دارم تا چیزی رو کامل نجویدم قورت ندم. مرتب روی زمین میگردم و کافیه یک ذره حتی به اندازه یک اپسیلون پیدا کنم فوری میذارمش تو دهنم و سه ساعت میجومش. البته یکبار هم مامانم اومد دید من تو دهنم پره به زور دهنم رو باز کرد و دید یک گل سر گنده ام رو چپوندم تو دهنم. بعد که درش آورد اونقدر گریه کردم که نگید. خیلی خوشمزه بود آخه.
وقتی خوابم نمیاد و به زور منو میخوابونه دستمو به لبه ی تخت میگیرم و می ایستم و داد میزنم: بابا. اونموقع هست که بابام خودش رو از اقصی نقاط خونه به من میرسونه .
تازه یکبار هم بدجنسی کردم و عکس شرک رو نشونش دادم و گفتم بابا! آی دل مامانم خنک شد.شبهایی که مامانم خیلی خستس و معلم کلاس اول(رئیسشه) کلی اذیتش کرده من خوب میفهمم به خاطر همین تا صبح شونصد بار بیدار میشم وگریه میکنم. البته فقط میخوام حالشو بپرسما منظور دیگه ای ندارم. یک کار بامزه هم بلدم خوشه انگور رو دستم میگیرم و یه دونه یه دونه ازش میکنم و میخورم. وقتی هم که سیر شدم انگورها رو به زور تو دهن بقیه میذارم.
میگن هوا داره سرد میشه اولین باری که امسال شلوار بلند پوشیدم اونقدر تعجب کردم که نگید. پاچه های شلوارمو با دست گرفته بودم ومیخواستم بکنمشون و هی به مامانم اشاره و قرقر میکردم که این چیه دیگه؟ ولی الان عادت کردم. من و مامانم کلی تو خونه برای خودمون تمرین آواز میکنیم. البته بابا هر روز که میاد به اطلاعمون میرسونه که صدامون چقدر پیشرفت کرده و از راهروی طبقه ی چندم قابل شنیدنه ولی ما از رو نمیریم. مامانم میگه...عاشقتم دنبالتم خونه به خونه (آخه این آهنگ مورد علاقه ی منه) من هم دنبالش میگم لای لا لا لای لای ...(با همون روش زبون درآوردن خودم) بعد جفتمون از خنده غش میکنیم.
به پابند خیلی خیلی علاقه دارم. چهار دست و پا دنبال مامانم میدوم و با انگشتهای کوچولوم به پابندش اشاره میکنم و جیغ میکشم. وقتی هم که نشسته عین هاپو میام نزدیکش و یکی یکی آویزها رو با دندونام امتحان میکنم. لباس پوشیدن رو خیلی دوست دارم تا یک بکه لباس پیدا میکنم با تلاش هرچه بیشتر میخوام بپوشمش.ولی وای به موقعی که بد اخلاق بشم. یا باید منو بغل کنند یا دستمو بگیرند که من راه برم. بعضی وقتها هم حوصله ی هیچکس رو ندارم و خودم هم نمیدونم چمه و همش نق نق میکنم و همه رو بیچاره میکنم. باورتون میشه ؟ من ماه دیگه یکساله میشم. یه دختر تنبل که نه راه میره نه حرف میزنه! خدا رحم کرد دندون درآوردم.خوب فعلن بای بای تا یکسالگی.بوس.بوس .برای همه

ده ماهگی

خاله جونیا عمو جونیاسلاماول همه اینکه من دندون درآوردم. خواهش میکنم قابل شما رو نداشت. بعد از دندون درآوردن هم یک تب اساسی کردم و شب تا صبح نخوابیدم. جالبش اینه که در عرض دو روز دو تا دندون درآوردم! در همین حین مامان و بابام هم سرما خوردند و خلاصه ماجرایی داشتیم. این مامانه هم که این چند وقت مالیخولیا گرفته بود...البته در جهت مثبت. چون اونقدر خودش رو فدای خانه و خانواده کرد که در این یک ماه کلی لاغری اتخاذ کرده و دیگه جون نداره منو بغل کنه اینور اونور بگردونه.با اجازتون من جای چراغ و عکس رو یاد گرفتم. تا بهم میگن چراغ کو با انگشت کوچولوم بهش اشاره میکنم. ضمنن خیلی خوب بلدم بگم :"بابا" ولی برای اینکه دل مامانم نسوزه از هر شونصد و هشتاد بار که میگم بابا یواشکی یکبار هم میگم "ماما"عاشق راه رفتن شدم. دستم رو میگیرم به لبه ی میز یا مبل و برای خودم راه میرم. تازه اگه چیزی روی طبقه ی زیری میز باشه و دستم بهش نرسه اونقدر پامو دراز میکنم تا بندازمش.از دیشب خودم رو به شکل چهار دست و پا در میارم. ولی ماشالا از اونجایی که خیلی محتاطم همینطوری قمبولی میمونم و میترسم جنب بخورم . بعد خسته میشم و سرم رو میذارم زمین و بعدش هم طبق معمول که وقتی یک کاری یاد میگیرم بلد نیستم به وضعیت قبلیم برگردم شروع میکنم به جیغ و داد و گریه که یکی منو بنشونه.تا یک نفر آشنا باهام صحبت میکنه فوری حواسش رو پرت میکنم. با انگشتم الکی در و دیوار رو نشون میدم و میگم: ا....ا....ا... یعنی به اونجا نگاه کنه و منو به حال خودم بذاره.تازگی ها هم یک کار بامزه یاد گرفتم. وقتی میخوام بخوابم دست مامانم رو میگیرم و میذارم روی صورتم. و تا من کاملن بی هوش نشدم حق نداره دستشو از دست و صورت من جدا کنه.عاشق بازی کردن با کاسه و قاشق هستم. به قول بابام اینجا بازار مسگرهاست. البته این کار، کار مامانای بی حوصلس ولی بابام به من یادش داده تا وقتی داره از من پرستاری میکنه زیاد مزاحمش نشم. مامانم حرص میخوره؟ خوب بخوره من و بابا که راضی هستیم!یک کار بد هم بلدم . اینکه تا چیزی بر وفق مرادم نباشه دو دستی میزنم تو سر خودم نه یک بار که بارهای بار. خیلی محکم. بعد دردم میاد و گریه میکنم. گمونم باید با یک روانشناس مشورت کنم!توی این ماه دوبار از تخت افتادم پایین. یکبار گربه ام رو انداختم پایین تخت و خودم به دنبالش رفتم و بامب دراز به دراز افتادم کف اتاق. که حاصلش به جا موندن اثر چهار انگشت مامانم روی صورتش بود. یکبار هم تو بغل مامانم دوتایی خواب بودیم که من یهو سه چهارتا غلت زدم و خودم رو انداختم پایین!میوه خیلی دوست دارم. ولی همه ی میوه ها رو به من نمیدند. من البته خودم حمله میکنم و طی یک عملیات وحشیانه چیزی رو که میخوام به چنگ میارم.دیشب هم مامانم زحمت کشید و موهای منو کوتاه کرد . الان خیلی خوشگل شدم نه؟تا ماه دیگه

نه ماهگی

خاله جونیا عمو جونیا سلاماول بهتون بگم که اگه فکر کردین من دندون درآوردم کاملن در اشتباهید. اصلن میخوام بدونم فلسفه ی این دندون درآوردن چیه که بعدش مجبور بشید هی مسواک بزنید و هی دندون پزشکی برید و مدام هم درد تحمل کنید؟ بگذریم. هیجان انگیزترین کاری که میکنم اینه که دستم رو میگیرم به لبه ی تختم و می ایستم. بعدش پاهام خسته میشه ولی از اونجایی که بلد نیستم بنشینم یک عالمه جیغ و داد میکنم که یکی بیاد منو بنشونه. به خوبی میگم ماما! البته فقط در مواقع اضطراری بلدم بگم! بلدم تق تق سق بزنم و بعدش نانای کنم. حسابی هم روروک سواری میکنم. دنده جلو دنده عقب سنگچین پارک دوبل! هرچی بخواین!تازگی ها وقتی از خواب بیدار میشم یک صدای بمی پیدا میکنم که نگید. هی هم دادمیزنم و میگم هوم هوم...خلاصه مامانم از این بابت خوشحاله که صدام مثل صدای مورچه نشده . ولی قول نمیدم ممکنه در آینده تغییر عقیده بدم. هنوز هم عاشق آب بازیم تازه خوبیش اینه که هر روز با بابام میریم حموم(البته منظور هر روزیه که بابا خونه باشه) بعد حسابی دوتایی آب بازی میکنیم. و بهترش اینه که آخرش یادمون میره بهتر بوده خودمون رو هم بشوریم!راستی شما میدونید حباب چیه؟ خوب یکی دیگه از تفریحات من و بابام اینه که ساکت بنشینیم و مامانم برامون حباب درست کنه و ما بترکونیمشون. البته چون من کوچیکم و نمیتونم راه برم از بابام کم میارم ولی اون خیلی خوب حبابا رو میترکونه و صد البته وسطاش چیزای دیگه مثل میوه خوری و مجسمه و گلدون و اینا رو هم میترکونه!اصلن صندلی غذامو دوست ندارم وای میزش رو که نگو... چیه ؟ دلم میخواد روی کاناپه بنشینم و لم بدم. البته بیشتر ترجیح میدم تو بغل باشم یا پای کامپیوتر. تازگی هم یاد گرفتم کیبورد کجا قایم میشه. تا میام تو بغل پامو میکنم زیر میز و کیبورد رو پیدا میکنم و حسابی از خجالتش در میام.وقتی خیلی دلبر میشم همینطوری که نشستم کنار مامانم سرم رو میذارم روی پاش بعد هر چند دقیقه یکبار برمیگردم نگاهش میکنم و بهش لبخند میزنم!تازه الو کردن هم بلدم. گوشی موبایل- گوشی تلفن-کنترل تلویزیون و ضبط و...- عروسکهای سخنگو- حتی بعضی وقتها که چیزی گیرم نمیاد با داروگ(غورباقه عزیزم) الو میکنم. بعضی وقتها هم به جای اینکه گوشی رو بذارم در گوشم میذارمش دم چشمم و یک چشمی به همه نگاه میکنم و الو میکنم. و کافیه توهین بزرگی چون گرفتن گوشی از دست من صورت بگیره...راستی تو اینم ماه دهنم هم یک کمی برفک زد که خوشبختانه طی یک فقره کولی بازی از سمت مامان و روانه شدن سریع من به دکتر برفک ها نمایان نشده منهدم شدند.صبحا که از خواب پا میشم هرکی کنارم باشه اول انگشتم رو میکنم تو دماغش بعد دهنش بعد چشمش دوباره دهنش وهمینطور ادامه میدم. چشم روهم خوب بلدم . چشم و چال هرچی عروسک و آدم بوده با انگشتای کوچولوم از جا درآوردم.خوب من برم یک کمی غر غر کنم. شاید یکی منو بغل کنه. کاری ندارین؟ بوس.بوسراستی تو اون عکسه تازه از سفر قندهار برگشته بودم

هشت ماهگی

خاله جونا عمو جونا سلامما هشت ماهه شدیم! خواهش میکنم تشویق نفرمایید قابلی نداشت!اول اینو بگم 5 شنبه پیش مامانم منو میخواست ببره تولد پسر همسایمون. بعد من عصرش خوابیدم تا ساعت 8 شب. دیگه مامانم پشیمون شده بود که بریم ولی وقتی بیدار شدم و دیدم ایشون حاضر نیستند که هیچ ، شب هم شده فوری داد زدم و با دستم بهش اشاره کردم و گفتم: دد...دد! بیچاره مامانه بدو بدو لباسمو پوشوند و رفتیم خونه همسایه . تا مامانش در رو باز کرد من به جای سلام (یا همون خنده) دستامو تا جایی که میتونستم بالا بردم و شروع کردم با نانای کردن! همه ی مهموناشون هاج و واج مونده بودند ولی من از اول تا آخر تو بغل مامانم ایستادم و دس دسی و نانای کردم! بعد هم رو پای هر خانومی که مینشستم فوری با دستام لبه ی دامنشو میگرفتم و میکشیدم رو کلم که دالی موشه بازی بکنم ! موقع خداحافظی هم کلی جیغ خوشحالی کشیدم و در حال نانای خونشون رو ترک کردم! وقتی منو بیرون میبرند کلی با مردم تو خیابون حرف میزنم.تازه بدون کریر هم میتونم سوار کالسکه بشم فقط تا مینشینم پاهامو میذارم بالای حفاظ جلوی کالسکه ام ! میخوام همه ببینند چقدر کف پاهام تمیزه! دیگه هم نمیذارم کفش پام کنند یا اونقدر پاهامو به هم میکشم که در بیاد یا گاز گازیشون میکنم! صبحا هم تا بیدار میشم به بابام اشاره میکنم : دد...دد..یعنی منو ببر خونه ی مامانی!!سر سری و زبون درازی و بای بای هم خوب بلدم بکنم. تازه یک گوشی موبایل هم دارم که این مامانم هر روز صبح با خودش میبردش سرکار هرچی بهش میگم" اون مال منه "گوش نمیکنه ولی عصربه بعد مال خودمه. میخواین شماره بدم با هم صحبت کنیم؟تازگی ها هم وقتی آهنگهای مورد علاقه ام پخش میشه به همه اشاره میکنم که ساکت باشند و گوش کنم. البته بعضی وقتها هم خودم باهاشون میخونم! کامل بلدم غلت بزنم ولی شبا خودم رو لوس میکنم و وقتی روی شکمم میخوابم دیگه بر نمیگردم و ترجیح میدم جیغ بزنم که مامانم بیاد برم گردونه.
تازه وقتی میخوام یکی منو بغل کنه یا عصبانیم یا گرسنه یا جیش کرده و خلاصه هر وقت کاری دارم یادم میفته که بلدم بگم:ماما...با قیافه ی مظلوم به مامانم نگاه میکنم و میگم: مااامااا....دیگه اینکه سشوار رو خیلی دوست دارم . تا یکی سشوار میکشه من هم فوری دست به موهام میکشم یعنی "من هم! " یک کار جدید هم یاد گرفتم: وقتی میرم دکتر اونقدر جیغغغغ میکشم که گوش همه کر میشه. من این دکتر کچل مو رنگ کرده رو دوست ندارم. بابا منو ببیرین پیش این خانوم دکتر خوشگل مشگلا . این دیگه کیه؟؟راستی اگه کسی دوست نداشته باشه آب بخوره و به جاش بستنی بخوره عیب داره؟خوب.... قلبون شما تا بعد ! امیدوارم ماه دیگه دینی با دندون باهاتون صحبت کنه! بوس برای همگی و بای!

هفت ماهگی


من دینی هفت ماه دارم!ای خدا... میبینید من دارم کم کمک بزرگ میشم؟ انگار همین دیروز بود که مامانم از اضطراب اینکه شیر برای امروزم کافیه یا نه شب خوابش نمیبرد...حالا دیگه من سوپ میخورم (شامل برنج-هویچ-سیب زمینی- ماهیچه-پیازو کدو با آب لیمو و روغن زیتون) ، فرنی میخورم. حریره بادوم دوست ندارم. آب سیب و موزو انگور میتونم بخورم. تازه موز رو هم خیلی دوست دارم ولی اینا خسیسی میکنن یه ذره بهم میدن هرچقدر هم به زور از دستشون میکشم نمیشه. وای عاشق بستنی ام. مخصوصن بستنی افتر ناین!! صبحها هم ساعت 6 بیدار میشم آخه میترسم مامانم خواب بمونه و دیرش بشه . میدونید فکر کنم این اخلاق بی حالی بعد از خواب رو از مامان بابام به ارث بردم. وقتی بیدار میشم صدام در نمیاد و فقط با دستام بازی میکنم بعد اگه تا 10 دقیقه کسی نیاد سراغم یواش یواش آواز میخونم که بفهمند من بیدارم. حسابی هم بلدم دس دسی بکنم. تازه نانای هم میکنم. امروز مامانم که اومد سراغم دید پاهام از نرده های تخت آویزونه بیرون به عبارت دقیقتر نود درجه چرخیده بودم. آهنگهای مورد علاقه ام یکی خیلی زیاد کامران هومنه که اگه تو خواب هم باشم بیدار میشم و باهاش نانای میکنم. یکی هم طلوع من معین و اون آهنگ شاهرخه که توش نی نی ها رو نشون میده سر اینا هم هرجا باشم ساکت میشم و دقیق گوش میدم! عاشق مارک لباس و عروسک و هرچی بگید هستم . تا یک چیزی بهم میدن فوری میگردم مارکش رو پیدا میکنم و مدتها باهاش سرگرم میشم. یکبار تو مهمونی مارک تی شرت مامانمو کشیدم بیرون یکبار هم که تو تختم بودم با صدای ملچ مولوچ مارک دور تختیمو خوردم! وقتی هم که نخوام غذا بخورم همچین لثه های بی دندونمو به هم کیپ میکنم که به هیچ وجه نمیشه بازش کرد. لیوان رو هم خیلی دوست دارم . عاشق کاغذ و کتابم. یک کتاب داشتم که یه روز که مامانم اومد سراغم دید دارم یه چیزی میجوم و بعد دید نصف کتابم نیست!!!
حالا بهم کتاب حموم میده بخونم ولی خودم بعضی وقتها یواشکی کاتالوگها رو کش میرم و میخونمشون! از کلاه هم اصلن خوشم نمیاد فوری چنگ میزنم و با نق نق از سرم میکشمش. تازگی هم یاد گرفتم همه چیز رو پرت میکنم اون دور دورها اگرهم پرت نشد با پاهام اونقدر لگد میزنم تا ازم دور بشه بعد دولا میشم و کش میام که برش دارم و بعضی وقتها هم ولو میشم و گریه میکنم. تازه بلدم الکی هم گریه کنم. تا مامانم از کنارم رد میشه دستامو به طرفش دراز میکنم و الکی گریه میکنم که یعنی خیلی حالم بده منو بغل کن.
راستی چند وقت پیش که رفتیم خرید من سوار سبد خرید شدم اولش ترسیدم و دستامو عین طوطی قلاب سبد کردم ولی بعد دیدم خطر نداره و یک دستمو ول کردم و برای خودم سرلاک برداشتم! تازه یک ماهه با بابام میرم حموم. خیلی خوبه کلی با هم میخندیم و آب بازی میکنیم. آخرش هم کثیف میام بیرون خوب بابام که بلد نیست منو بشوره فقط بلده باهام آب بازی کنه. خیلی هم دوست دارم بایستم و تاتی تاتی کنم. ولی هنوز خیلی کوچیکم بلد نیستم! ولی میتونم دستمو بگیرم به لبه تخت و یک کوچولو وایستم.

شش ماهگی

من امروز 6 ماهه شدمبیچاره مامانم نصف عمر شد اونقدر که انتظار شش ماهگی منو کشید تا برام غذای کمکی رو شروع کنه. دیگه از ذوقش 5 شنیه یعنی 5 روز زودتر بهم فرنی آرد برنج داد. اونم چی فقط یک قاشق مرباخوری! آخه بابا اینکه تو همون دهنم موند و اصلن به معدم نرسید که!!! کم کم زیادش کرده که میتونم صبح و ظهر و عصر و شب 2 قاشق ازش بخورم. خیلی هم دوستش دارم ولی دلم میخواد خودم غذا بخورم و زود یا قاشق رو از دست مامانم میقاپم و تا ته میکنم تو حلقم یا فوری کلمو میکنم تو کاسه! عین پیشی هاتازه زبون درازی هم بلدم بکنموقتی هم که بابامو میبینم براش غش میکنم. آخه خیلی دوستش دارم. دیشب که بابام از ماموریت اومد یواشکی در گوشم گفت من اول به عشق تو و بعدش چاقاله بادومهایی که تو یخچاله اومدم خونه. ولی مامانم شنید و میخواست بابامو با همون حوله حموم که تنش بود از خونه بندازه بیرون! خوب ما خیلی هم رو دوست داریم چکار کنیمبه زور خودمو بلند میکنم که بنشینم! ولی باید یکی کمکم کنه. اینطوری دنیا قشنگتره نههنوز هم حموم رو دوست دارم مخصوصن وان رو. پاهامو با تعجب نگاه میکنم و با عروسکهای وانم بازی میکنم. راستی راهی وجود نداره که آدم سرش رو نشوره؟ این قسمتشو دوست ندارم چون مجبور میشم چشمامو ببندم بعد دیگه عروسکهامو نمیبینم بعد در حالیکه اون ستاره نارنجیمو بغل کردم جیغ میزنم و گریه میکنمدیشب هم برای اولین بار دس دسی کردم. البته خیلی ناشیانه و هر 10 بار یکبار دستهام میخورد به هم! تازه دو روز ییش هم برای اولین بار وقتی مامانم اومد دنبالم از بغل مامانی دستامو به طرفش دراز کردم که برم تو بغلشخیلی حرفها هم بلد شدم. مثلن یهو میگم ماما یا دد...به بابام هم تند تند میگم گاگا گاگا ...سر شام هم حتمن باید منو بغل کنن ببرن سر میز وگرنه کلی جیغ و داد میکنم. لیوان رو هم خیلی دوست دارمراستی من دارم روزی یکبار شیر خشک میخورم تقریبن 100 سی سیتا ذوق میکنم هم تند تند لگد میزنم. البته پتو رو هم دوست ندارم شبا تا مامانم دور میشه پاهامو تا گردنم میارم بالا و با یک حرکت پتومو میندازم اونور. میدونید که من از سه ماهگی تو اتاق خودم خوابیدم. ولی هنوز شبها 2بار هوس مامانمو میکنم و نق میزنم که بیاد منو بغل کنه و اگه یک لحظه تاخیر کنه جیغ میکشمراستی بالاخره منو بردند سونو گرافی . یک گریه ای کردم که دل سنگ کباب شد برام...حالا گریه ی من تموم شده مال مامانم هنوز ادامه داره هرچی هم بهش میخندیدم فایده نداشت. ولی خوشبختانه مشکل لگن نداشتموای باز باید برم واکسن بزنم .به قول مامانم لعنت به هرچی آامپوله. آخه نمیشه واکسن بچه ها خوراکی باشهاین مامانه طی یک عملیات ابلهانه دیشب عکسهای منو از تو اون موبایل قراضش پاک کرده. ولی قول داد زود زور بیاد عکسهامو بذاره اینجا. راستی به زودی براتون یک سورپریز دارمبوس گنده برای همتوندیانا یا همون دینی خودتون

پنج ماهگی

من دیانای ۵ ماهه هستم. از صبح کلی حرف میزنم و گاگا گاگا و بابا بابا و ماماما و دددد و... میگم زبونمو هم میجوم! رو پاهام می ایستم و حسابی هم تف بارون میکنم. سعی میکنم بغلتم ولی هنوز نمیتونم.
الان هم سرم شلوغه باید برم. خوش باشید.

چهارماهگی

سلام سلام صد تا سلام
من فردا چهار ماهه میشم. به قول قدیمیا چهار ماه و ده روزه که بشم دیگه سختی تموم شده. البته برای مامانم دو ماهی میشه که سختی تموم شده چون هرروز صبح منو با دو تا شیشه شیر میذاره خونه ی مامانی و فرار میکنه . براتون بگم که خیلی دختر خوبی شدم. البته شنبه ها که میشه یه کمی بداخلاقی میکنم ولی تا چهارشنبه درست میشم. از آواز خوندن خیلی خوشم میاد. صبحها که بیدار میشم کلی برای خودم آواز میخونم بعد هم حسابی انگشتامو میخورم بعد تا میام تمام دستمو بخورم نمیدونم چرا حالم بد میشه. هر کی هم که بیاد بهم سلام کنه کلی بهش میخندم. آخه من خیلی خوش اخلاقم!! هنوز هم تا صبح 2 بار بیدار میشم شیر میخورم. یعنی من خوابما ولی یهو دلم قیلی ویلی میره برای شیر بعد نق نق میکنم و مامانم باید بدوه بیاد وگرنه جیغ میزنم. داروگ(قورباغمه!) رو هم خیلی دوست دارم. بغلش میکنم براش آواز میخونم پرتش میکنم! بعضی وقتها هم که حوصلم از خوابیدن سر میره تا یکی از بغلم رد میشه جیغ میزنم و کمرم رو بلند میکنم تا دلش بسوزه و منو برداره. آهان بابامو هم خیلی دوست دارم بعضی صبحها که مامانم رفته منو برمیداره میاره تو اتاق خودشون بعد دو تایی میگیریم میخوابیم. خیلی خوبه برای همین تا میبینمش دست و پا میزنم و میخندم. این مامانم اصلن نمیتونه صبحها منو ببره چون زود میره بعد باید منو از خواب بیدار کنه منم فکر میکنم باید شیر بخورم عین ماهی دنبال شیرم میگردم بعد اعصاب مامانم خورد میشه و گریه میکنه بعضی موقعها هم بی خیال میشه نمیره سر کارش. ولی یه بار منو با همون وضع برد و تا وقتی برگرده هی عکس من که داشتم دنبال شیر میگشتم جلوی چشمش بود. از اون روز دیگه توبه کرد. از شنبه باید برم خونه ی مامان بابام بمونم چون مامانی اینا میرن شمال البته میخواستند منو هم ببرند و بهم شیر خشک بدن که مامانم نذاشت. همش دعا میکنم زودتر این دو ماه هم بگذره تا به من غذا بدن بخورم... اممممم...مامانم شبا سر شام منو بغل میکنه و منم با تعجب به این چیزایی که میخورن نگاه میکنم. خیلی هم دلم میخواد بنشینم وقتی هم که یه جا مهمونی میریم که شلوغه لبامو ورمیچینم و بغض میکنم و فقط مامان بابامو میخوام. راستی چند روز پیشا از ساعت 6 عصر تا صبح خوابیدم ! اونقدر مامانم اینا دلشون برام تنگ شده بود ولی من صلن نمیتونستم بیدار بشم هی بابام صدام میکرد ولی من به زور چشمامو باز میکردم نگاش میکردم ولی نمیدونم چرا یهو باز غش میکردم. صبح که بیدار شدم کلی چشمام پف کرده بود و خنده دار شده بودم. غش غش خنده هم بلدم! تازه وقتی باهام حرف میزنن اولش ناز میکنم و چشمامو میبندم و سرمو برمیگردونم ولی بعد بهشون میخندم. راستی زیربغلم هم یک گلوله در اومده که دکترم گفته مال واکسنه و اشکال نداره. آخ آخ دوباره باید این چند روزه برم واکسن بزنم. مامانم میگه: لعنت به هرچی آمپوله! وقتی هم که خیلی خوشحال میشم تند تند لگد میزنم. تازه پستونکم رو هم بلدم دربیارم ولی فکر میکنم یکی دیگه داره اونو از دهنم میکشه بعد تند تند میمکمش ولی باز با انگشتم میکشمش نمیدونم چرا اینطوری میشه. آهان این مامانم اولا نمیذاشت من دستامو بخورم ولی دکتر گفت جلومو نگیره چون با اینکار دارم راه دهنمو یاد میگیرم. جالبه ها!! یک جفت از کفشهام اندازم شده مامانم اونقدر ذوق کرده که نگو. انگار من عروسکشم!
خوب من دیگه برم. روی ماه همتونو میبوسم! دعا کنید زیاد دردم نیاد و تب مب نکنم.
خدافففففففففففففظظظظظظظظظظظ
بوسسسسسسسسسس!

سه ماهگی

سلام
من دیانای سه ماهه هستم!
باورتون میشه؟ به نظرتون امروز سه ماهم شروع میشه یا تموم؟در این مورد بین علما اختلاف نظر وجود داره. مامانم میگه سه ماهم شروع میشه چون مثلن فردا سه ماه و یکروزمه ولی فامیلای بابام میگن سه ماهم تموم میشه چون تا حالا سه ماه زندگی کردم. خلاصه دیروز در این زمینه چیزی مثل جنگ جهانی درگرفت و مامانم که به علت یادآوری خاطره عاشورای پارسال حسابی داغون شده بود از موضع خودش عقب نشینی نکرد که نکرد.
دیدید که ایشون بالاخره منو ول کرد و رفت سر کار! برای هممون خوب شد. خودش بالاخره از روانپریشی نجات پیدا کرد و بعد 4 ماه بدون من پاشو از در خونه گذاشت بیرون. مامانیم هم با وجود من تو خونشون خیلی سرحال تره البته حسابی سرش شلوغ شده چون من هر دقیقه یه چیزی میخوام. برای منم خیلی خوب شد چون دیگه از اون برنامه زمانبندی مامانم برای غذا و خواب و بازی خلاص شدم و هروقت هرکاری میخوام میکنم! یکشنبه هم با مامانی رفتیم بانک اونقدر بچه خوبی بود...هرکی بهم گفت سلاملیکم بهش خندیدیم!
تازگی دستامو کشف کردم ولی وقتی نگاهشون میکنم چشمام چپ میشه! تازه دارم سعی میکنم چیزها رو هم با دستام بگیرم ولی هنوز فاصله ها رو خوب تشخیص نمیدم! یه خرسی هم دارم که مال بچه گی بابامه اونو خیلی دوست دارم هرشب اونقدر نگاهش میکنم تا خوابم ببره!تازه بعد از صدای کبوتر صدای پیشی و الاغ رو هم بلدم در بیارم. اصلن هم دلم نمیخواد سرم رو نگه دارم. مگه زوره. تازه بعضی وقتها که حواسم نیست نگهش میدارم ولی تا یکی میگه:ا...سرشو نگه داشته . زودی سرم میفته رو سینم!! خیلی هم دوست دارم بنشینم ولی اینا نمیذارن میگن برام بده! از شلوغی هم اصلن خوشم نمیاد تا میریم مهمونی اولش میخندم ولی بعد عصبانی میشم بعدم گریه میکنم. اون موقعه که هرکاری مامانم بکنه ساکت نمیشم بعدش هم خاله و عمو و پسر دایی میریزن سر مامانم که چنین کن و چنان کن یا میخوان منو به زور ازش بگیرن خودشون ساکت کنند! اون موقعه که مامانم خشم اژدها میشه و .... راستی جیغ خوشحالی هم بلدم بکشم. یه خورده هم کچلیام اصلاح شده!(حالا فهمیدید چرا همش عکس با کلاهمو نشونتون میدم!!) اوایل این ماه هم با یک سری لباسام که کوچول شده بودن خدافظ کردم!
صبحها بابام که دیرتر میره سرکار منو میبره خونه مامانی. هر روز صبح هم شونصد بار زنگ میزنه به مامانم که اینش کجاست اونش کجاست! مامنم هم جیغ میزنه که همرو گذاشته رو میز یا توی یخچال. خودم هم هرچی به این بابام میگم فقط صدای کبوتر و پیشی و الاغ ازم درمیاد. آخرش هم یا کلاهمو سرم نمیکنه یا زیپ کاپشنم رو نمیکشه بالا. یا در پستونکم رو نمیاره یا...هر روز صبح مامانی یه دختر بوگندو تحویل میگیره چون صبحها مامانم دلش نمیاد منو از خواب بیدار کنه و عوضم کنه!!
وقتی مامنم میاد اصلن تحویلش نمیگیرم چه معنی داره؟ هرچی باهام حرف میزنه من در و دیوارو نگاه میکنم. ولی وقتی داره نا امید میشه یهو یک جیغ خوشحالی میکشم تا بغلم کنه!
خوب دیگه من شنبه میرم دکتر. به مامانم میگم بیاد براتون بنویسه چی شد.
قلبون شما
بوس.بوس تا ماه بعد.

دوماهگی

سلام خدمت خاله جونی و عمو جونیای خودم
امروز من دو ماهه شدم. دیشب مامانم داشت کلی فکر میکرد که بیاد اینجا رو آب و جارو کنه ولی من ازش زرنگتر بودم اومدم خودم بنویسم. باید بگم که دیگه از آدم بزرگ بودن خسته شدم صبحها تا ساعت 10 میخوابم بعدش بازی میکنم و با عرو سکهام کلی حرف میزنم البته مامانم چون زبون ما رو نمیفهمه میگه من بق بقو میکنم و بهم میگه کبوتر کوچولو. منم کلی بهش میخندم و مسخرش میکنم ولی اون از خوشحالی غش میکنه فکر کنم نمیفهمه دارم بهش میخندم! خلاصه زودی گشنم میشه ولی باید صبر کنم چون مامانم سعی میکنه 3 ساعت یکبار بهم شیر بده ولی بعضی موقعها من لجم میگیره و جیغ میکشم. فکر کرده!! خلاصه شیر میخورم و میگیرم میخوابم تا ساعت 1 باز شیر میخورم! بعد نمیدونم چرا یهو دلم درد میگیره و باز جیغ میکشم. میدونید من یک کمی کولی هستم وقتی جیغ میزنم مامانم وحشت میکنه و کلی قربون صدقم میره ولی خوب فایده نداره چون دل درد با قربون صدقه خوب نمیشه.هرچی هم همه میگن بهش اینو بده اونو نده گوش نمیکنه چون آقا دکترم گفته نباید چیزی جز شیر به من بده. این آقا دکتره هم خیلی باحاله هر وقت منو میبینه کلی خوشحال میشه و من کلی بهش میخندم چون کچله و اون چهارتا شوید موشو رنگ پر کلاغ میکنه کلی خنده دار میشه. خلاصه تا شب که بابام بیاد من هی میخوابم و شیر میخورم و کارای بد بد میکنم که مامانم مجبور میشه منو ببره بشوره هربار هم وقتی خودمو تو آینه میبینم کلی میخندم. راستی نمیدونم چرا این مامانم اصلن شبیه من نیست! هر چی بزرگتر میشم بیشتر میفهمم! خیلی هم بدم میاد که فکر میکنه من کوچولوام. هی به من میگه دخمل خوشدلم! انگار من بلد نیستم به زبون بزرگا حرف بزنم منم برای اثبات بزرگ بودنم یهو از ساعت 10 صبح تا 12 شب بیدار میمونم. تازه من نمیدونم من مامان اونم یا اون مامان من؟ هی به من میگه مامانی کوشولوی من! مامان خوشدلم! مامان قلبونت برم! مامانی عسیسم! بابا من دخترتم نه مامانت!
حموم کردن رو هم خیلی دوست دارم اولا مامانم که منو میبرد حموم خیلی میترسید ومنم برای اینکه اذیتش کنم هی وول میخوردم. ولی الان منو میذاره تو وانم و من خیلی خوشم میاد و کلی غش میکنم از خنده. فقط از حوله ام زیاد خوشم نمیاد دوست دارم بازم آب بازی کنم! بعدشم یهو نمیدونم چرا غش میکنم و میخوابم!
این مامان چند روزیه به قول خودش مگسی شده هرچی هم با پایان مرخصیش نزدیکتر میشه بدتر میشه. ولی من خوشحالم چون بعدش از صبح میرم خونه ی مامانیم. مامانی قول داده به من زود زود شیر بده بخورم تا حسابی گامبو بشم! تازه همش هم با من بازی میکنن. پدر جونم هم بهم میگه خانم طلا اونم قراره منو با خودش ببره گردش. خلاصه اینکه بذار این مامانم در این غم و غصه بیخودی بمونه اگه میخواست منو بذاره مهد چکار میکرد؟
یه چیز دیگه که خیلی دوستش دارم تخت مامانم ایناست بعضی شبا الکی بهونه میگیرم و گریه میکنم بعد بابام چون مهربونتره منو ور میداره میاره تو تخت خودشون منم فوری آروم میشم و میخوابم. ولی مامانم این کار ما رو دوست نداره چون اولن باید تا صبح مواظب باشه بابام از تخت نیفته پایین یا منو له نکنه بعدشم میگه من باید عادت کنم سر جای خودم بخوابم یکی نیست بهش بگه تو دوست داری من و بابا پیش هم باشیم تو تنها تو اون اتاق بخوابی؟ تازه وقتی گریه میکنم و بهم محل نمیذارن الکی سرفه میکنم یعنی من حالم خیلی بده مامانم سراسیمه میدوه میاد. ولی بابام دست منو خونده و کلی میخنده! چونکه بابام خیلی زرنگ و بلاست تا میاد کلی بهش میخندم.
فردا باید برم واکسن بزنم منکه اصلن نمیترسم ولی مامانم استرس داره . تازه بالاخره منو برد تست غر بال گری. که اصلن گریه نکردم تازه فوری بعدش خوابیدم! حالا هی مامانم بره الکی کابوس ببینه. فردا که رفتم دکتر میام بهتون خبر میدم شایدم مامانم خودش اومد گفت.
بوس گنده برای همتون. بای بای تا ماه بعد!
اینا منم ! خوشگل شدم؟
(مرسی عمو جون که به مامانم کمک کردی.میدونی مامانم تازگی گیج شده. البته بین خودمون باشه شما هم بد اخلاق شدی ها!:)

یک ماهگی

امروز دختر نازم یک ماهه میشه . براتون از برنامش بگم که یک هفتس مثل آدم بزرگا شده. یعنی ساعت 10 صبح بیدار میشه و بعد از جیش (عوض شدن) و صبحانه(شیر) یه کمی بازی میکنه . یعنی میخوابه تو تختش و زل میزنه به عروسکهای موبایل تختش (یه اسب بیریخت بی خاصیت زشت هست که به نظر من بیخودترین عروسک این موبایله ولی این دیانا عاشقشه و فقط به اون نگاه میکنه. تازه بانی که بهش میگه الاغ اونقدر بی ریخته!) و من وظیفه دارم تند تند بیام موبایلرو کوک کنم وگرنه خانم جیغ و داد راه میندازه. خلاصه بعد مدتی حوصلش سر میره و جیغ و داد و گریه راه میندازه این زمانه که من باید از هر کاری (حتی آپ کردن) دست بکشم و برم بذارمش تو پارکش و تکونش بدم و پستونکشو که مرتب تفش میکنه و بعد بهونشو میگیره( و در ضمن خاری است در چشم بعضی ها) بذارم دهنش و خلاصه از این کارها... تا ساعت 1 یا نهایت 2 این بازی ادامه داره. بعد باز باید شیر بخوره و این وسط یه چرت یک ربعی میزنه بعد دوباره همون برنامه تکرار میشه با این تفاوت که زودتر خسته میشه و من باید عز و التماسش کنم یک ساعت بخوابه تا من استراحت کنم که اونم گوش نمیده. تا بعضی مواقع که ساعت 4-5 نیم ساعتی بخوابه. بعد هم دوباره شیر و بازی یا جیغ و گریه تا 12-1 شب که تا اون موقع شونصد بار شیر خورده و نود بار هم جیغ ویغ کرده. خلاصه 1 شب با زور و التماس میخوابه تا 6 صبح و باز شیرو خواب تا10 و..... ادامه دارد...
خلاصه اونی که گفته نوزاد در روز 20 ساعت میخوابه فکر کنم شوخی کرده یا....ای جوونا ببینید و عبرت بگیرید. من بیچاره یک ماهه درست حسابی خیابونا رو ندیدیم. شاید به تعداد انگشتان یک دست هم از خونه خارج نشدم!! خلاصه شبها هم که بانی که همیشه ساعت 1 شب میخوابید ساعت 11 فرار میکنه میره میخوابه و علی میمونه و حوضش. دیشب من خیلی خسته شده بودم و تا بانی رفت خوابید گریه و جیغ و داد دیانا هم بلند شد و منم که ماشالا با این اخلاق گل محمدی...کلی گریه زاری کردم. بیچاره بلند شد و تا بچه رو دادم بغلش که برم دنبال کارم دیدم خوابیده(دیانا) حالا میگم بذار بهش شیر بدم میگه نه بابا... میگم حالا بیدار میشه جیغ میزنه. ولی جهت خیط کردن من هم که شده تا صبح خوابید!! تازه یک عادت بامزه ای هم داره که کله اش رو میکنه زیر پتو اونقدر دست و پا میزنه که پتوش بیاد رو سرش بعد آروم میشه و میخوابه!
وقتی جیغ میزنه و گریه میکنه باور کنید به غلط کردن میافتم. اشکم در میاد . بعد میشینم و جهت تضعیف روحیه خودم درباره اینکه چقدر بدبخت و تنها و بیکس و دست تنها و بیچاره ام و چقدر دیگران بدجنسند که نمیان یک کمک به من بدن و چرا فلانی گفت فلان و چرا بیساری که میاد تخت و تبارک میشینه و بعد که رفت ما باید ریخت و پاشش رو جمع کنیم و خودش کمه مهمون هم دعوت میکنه و غیره و ذلک فکر میکنم. بعد که حسابی اعصابم خورد شد اگه بانی دم دستم باشه که پاچه اونو میگیرم وگرنه که برای خودم یه مشت عذاداری میکنم . ولی کافیه دیانا یه لبخند بزنه یا بخوابه و قیافه ماه و معصومشو ببینم که همه چیز یادم بره. دیگه اینکه به این میگن افسردگی بعد زایمان و بعد جراحی و بعد از دست دادن یک عزیزو بعد یک مشت تو خونه نشستن و بعد....ببینید و عبرت بگیرید!

تولد

شلام
اشم من دیاناشت. من تازه به این دنیا اومدم. اینم دو تای از عکشهای گشنگ من.
من تقریبا شماها رو میشناسم. چون تو اون ۹ ماهی که هنوژ به دنیا نیومده بودم میدیدم که شماها چه جوری نگران من بودین.
خلاشه من اومدم. از مامانم که ۹ ماه تموم لگدهای منو تحمل کرد ممنونم.
اژ بابا جونم هم ممنونم.
امیدوارم دوشتای خوبی واشه هم باشیم.