Saturday, June 28, 2008

یک سال و دو ماهگی


خاله جونیا عمو جونیا سلامشما صدای دینی یک سال و یک ماه و بیست روزه رو میشنوید.چنانکه کسی فکر میکنه من راه افتادم باید بگم که سخت در اشتباهه. هنوز دستم رو به در و دیوار و میز میگیرم و راه میرم. البته بعضی وقتها برای جلب توجه هم که شده دستهامو ول میکنم و برای خودم دست میزنم و در اون زمان کافیه کسی به من توجه نکنه تا با اخم و جیغ بهش حالی کنم که باید منو تشویق کنه.
با اجازتون شش تا دندون دارم چهار تا بالا و دو تا پایین که دندونهای بالا هر کدوم به بزرگی دندون آدم بزرگ و به فاصله ی نیم سانتی هم در اومدند.هر چیزی رو که میخوام با انگشت فسقلیم بهش اشاره میکنم و با تکون دادن سر به به سمت پایین با دوره تناوب نود بار در دقیقه و صدای هوم هوم میگم که اونو بدید به من. و کافیه وسایل مختلفی روی میز باشه اونوقته که سلیقمو گم میکنم و هرچی بهم میدند رو با دستم میزنم کنار و به یکی دیگه اشاره میکنم.
بلدم بگم : ششششیه؟(یعنی چیه؟). بابا. ماما. دد. به به. آب. ت (توپ). هاپو. بع بع. مممم(میو)
هنرنمایی های این چند وقتم هم به شرحه زیر:
اولن که برای تولدم گرفتم خوابیدم و چون دیر شده بود باباجونم منو بیدار کرد که بریم و من سخت عصبانی شدم و برای تلافی انگشتمو کردم تو چشم خودم و سه ساعت زار زدم و بعدش هم از مهمونها با اخم و لب و لوچه آویزون استقبال کردم.
یه روز بابا جونم صبح که مامانم نبود منو برد دم پنجره و یک کلاغ بهم نشون داد و کلی صدای کلاغ رو باهام تمرین کرد و بالاخره یه صدایی مشابهش از خودم در آوردم. بعد عصر که بابام اومد خونه تا منو دید گفت: دینی کلاغه میگه....منم فوری گفتم: ببببع... ببببع...!
یک شب هم که برق قطع شده بود گوشی مامانم رو گرفتم و به طرز ناجوانمردانه ای تا میتونستم توش تف کردم و گوشی بیچاره به وادی رحمت شتافت.
شب بعدش که گوشی بابامو گرفتم که باز تفیش کنم بابام داد زد آی....داری چکار میکنی که فوری به توپم اشاره کردم و گفتم ت...ت...ت...و بابام حواسش پرت شد و منم مشغول کار خودم شدم.
واکس یکسالگیم رو هم مامانی و بابام بردند زدند و این دفعه مامان خانومم تشریف نیاورد! البته اونقدر بچه ی خوبی بودم که یک کوچولو گریه کردم و بعدش هم یادم رفت که باید تب کنم.
گوشی تلفن رو بین شونه و گوشم نگه میدارم و قیافه ی متفکری به خودم میگیرم و با اخم هوم هوم میکنم. آخه من با اشخاص مهمی مراوده دارم.
بچه های کوچولو رو خیلی دوست دارم و به زور اسباب بازیاشونو ازشون میگیرم. و گریشونو در میارم.تازه دو سه هفته پیش هم با مامانی و پدر جونم سه تایی رفتیم شمال. سه چهار روزی موندیم و اونجا حسابی حالشونو جا آوردم البته مامانم ساعتی صد دفعه زنگ میزد ولی من علاقه ای به صحبت کردن باهاش نداشتم. و بعد از اون هم رسمن یک بچه ی شیر خشکی شدم!
اصلن از جوراب خوشم نمیاد و تا بیکار میشم فوری جورابامو در میارم. بعد تا بهم میگن جورابت کو همچین با تعجب به پاهام و جورابای در اومده نگاه میکنم که نگید. بعد هم فوری جورابمو پیدا میکنم و به زور میخحوام بکنمش پام. ولی خوب بلد نیستم که اون موقع هست که جیغ و دادم بلند میشه.
تا دلتون بخواد رقاصم. قر کمر. رقص پا. نانای با دست. رقص نشسته. خوابیده . ایستاده. هرجوری بخواین بلدم.علاقه ی زیادی به انگشت در چشم هخود و دیگران کردن دارم. کافیه کلمه ی چشم از دهن کسی در بیاد یا حتی توی یک آهنگ بشنوم چشمت...تا فوری انگشتمو بکنم تو چشمم. البته مامانی بهم گفته که میزنه رو دستم اگه این کاروبکنم به خاطر همین یواشکی انگشتمو نزدیک چشمم میارم بعد خحودم میزنم رو دستم و میگم د...د....
این بود اخبار این چند وقت.
زندگی خیلی قشنگه قدرش رو بدونید و ازش لذت ببرید.بوس.بوس تا بعد.