Saturday, June 28, 2008

یک سال و چهار ماهگی

خاله جونیا عمو جونیا سلام در حال حاضر دینی یکسال و سه ماه و بیست و سه روزه با شما صحبت میکنه. اول بذارید بهتون بگم که من بالاخره راه افتادم. فرایند راه افتادنم هم بدین ترتیب بود که یک بعد از ظهر ابری ، بعد از اینکه بابام رفت ماموریت من یهو تصمیم گرفتم راه برم. در نتیجه بلندشدم ایستادم و شروع کردم تاتی تاتی راه رفتن حالا مامانم از تعجب هی جیغ میزد من هم فکر میکردم آدم وقتی راه میره باید جیغ بکشه در نتیجه با داد و فریاد هی میگفتم تا تا.. تا تا.. و راه میرفتم. خلاصه روز جالبی بود چون خودم از هیجان دستهام یخ کرده بود و هی هم قاه قاه میخندیدم.براتون بگم که الان نه تا دندون دارم. 4 تا بالا 4 تا پایین و یک دندون کرسی که نصفه در اومده.کلماتی که بلدم بگم عبارتند از : بابا (نود در صد کلماتی که از دهنم خارج میشن بابا هستند) ماما..دد..آب.هام.به به. ققق(ماشین) شی (شیر). میو..هاپ.شششیه؟(این چیه؟).اینو(یعنی اینو بده به من) تاتا.. هجیب (هویج)!!! ابو و ابی (معنی این لغت هنوز کشف نشده در موقعیتهای مختلف معانی مختلفی دارند) و اسم خواننده مورد علاقم حبیب. تازه تمام آهنگهاش رو هم میشناسم .تا یک آهنگش پخش میشه اخم میکنم و لبامو جمع میکنم و جیغ میکشم ابیب...ابیب...زمان رو کامل شناختم . میدونم صبحا کی باید منو ببرن خونه مامانی و سر موعد مقرر داد میزنم دد..دد..و عصر ها کی مامانم میاد دنبالم که منو ببره خونه و اگر خدای نکرده دیر بکنه خونه رو رو سرم میذارم با دد..و ماما...گفتن..چند روزپیش هم که خونه مامان بابام مونده بودم از خواب که بیدار شدم دیدم در بازه بعد برای خودم راهم رو گرفتم و رفتم بیرون و بعد دستم رو گرفتم به نرده ها و داشتم از پله ها میرفتم پایین که برم توی حیاط که متاسفانه دستگیر و به خونه بازگردونده شدم. خیلی قشنگ مداد دستم میگیرم و مشق مینویسم. یکبار هم تو تختم نشسته بودم و داشتم برای خودم داستان تعریف میکردم و روی دیوار بالای تختم نقاشی میکشیدم که مامانم از راه رسید و کلی از استعدادهای نشکفته من هیجان زده شد. داستان هم این بود: گگ (یک نقطه)..دد(یک شکل کج و کوله)...ابو(یک دایره نامتقارن) ...قققققق( یک خط صاف ممتد)به شکل بسیار دلبرانه ای بوس کردن رو یاد گرفتم. عروسک محبوبم میکی موس رو بغل میکنم بعد یک کم دماغش رو گازگاز میکنم بعد که حسابی تفی شد بوسش میکنم. بعد هم هرکی دور و برمه باید دماغ خیس میکی موس رو بوس کنه. تازگی هم عادت کردم دیر بخوابم. از تخت میام پایین و میرم برای خودم بازی میکنم. بعد که خوابم گرفت میرم سراغ کتابها و یک کتاب میگیرم دستم و در حین مطالعه میخوابم. چند شبه گیر دادم به "سهراب کشی" به نظرم متن جذابی داره هرچند نظر مامانم مخالف اینه.کافیه ببینم دو نفر دارن میخندن. منم شروع میکنم قاه قاه بلند تر از اونا خندیدن. خوب من بزرگ شدم دیگه باید با دیگران معاشرت کنم. با دیدین هر عکس عروسی فوری بلند میشم و شروع به نانای میکنم.نی نی ها رو خیلی دوست دارم تا یک نی نی میبینم غش میکنم از خنده. ولی نمیدونم چرا همه ی نی نی ها از موهای من خوششون میاد و تا منو میبینند چنگ میزنند و موهامو میکشند.و در نهایت از خاله سونا و عمو نادر عزیز به خاطر هدیه ی قشنگشون ممنونم. اگر بدونید با چه مهارتی صدای نانای خرسی رو در میارم و با چه شدتی باهاش میرقصم.مراقب خودتون باشید. سعی کنید خوش باشید و از لحظاتتون لذت ببرید. پیشاپیش هم سال نوتون مبارک! راستی به نظرتون من شبیه بابامم یا بابام شبیه منه؟؟؟