Saturday, June 28, 2008

یک ماهگی

امروز دختر نازم یک ماهه میشه . براتون از برنامش بگم که یک هفتس مثل آدم بزرگا شده. یعنی ساعت 10 صبح بیدار میشه و بعد از جیش (عوض شدن) و صبحانه(شیر) یه کمی بازی میکنه . یعنی میخوابه تو تختش و زل میزنه به عروسکهای موبایل تختش (یه اسب بیریخت بی خاصیت زشت هست که به نظر من بیخودترین عروسک این موبایله ولی این دیانا عاشقشه و فقط به اون نگاه میکنه. تازه بانی که بهش میگه الاغ اونقدر بی ریخته!) و من وظیفه دارم تند تند بیام موبایلرو کوک کنم وگرنه خانم جیغ و داد راه میندازه. خلاصه بعد مدتی حوصلش سر میره و جیغ و داد و گریه راه میندازه این زمانه که من باید از هر کاری (حتی آپ کردن) دست بکشم و برم بذارمش تو پارکش و تکونش بدم و پستونکشو که مرتب تفش میکنه و بعد بهونشو میگیره( و در ضمن خاری است در چشم بعضی ها) بذارم دهنش و خلاصه از این کارها... تا ساعت 1 یا نهایت 2 این بازی ادامه داره. بعد باز باید شیر بخوره و این وسط یه چرت یک ربعی میزنه بعد دوباره همون برنامه تکرار میشه با این تفاوت که زودتر خسته میشه و من باید عز و التماسش کنم یک ساعت بخوابه تا من استراحت کنم که اونم گوش نمیده. تا بعضی مواقع که ساعت 4-5 نیم ساعتی بخوابه. بعد هم دوباره شیر و بازی یا جیغ و گریه تا 12-1 شب که تا اون موقع شونصد بار شیر خورده و نود بار هم جیغ ویغ کرده. خلاصه 1 شب با زور و التماس میخوابه تا 6 صبح و باز شیرو خواب تا10 و..... ادامه دارد...
خلاصه اونی که گفته نوزاد در روز 20 ساعت میخوابه فکر کنم شوخی کرده یا....ای جوونا ببینید و عبرت بگیرید. من بیچاره یک ماهه درست حسابی خیابونا رو ندیدیم. شاید به تعداد انگشتان یک دست هم از خونه خارج نشدم!! خلاصه شبها هم که بانی که همیشه ساعت 1 شب میخوابید ساعت 11 فرار میکنه میره میخوابه و علی میمونه و حوضش. دیشب من خیلی خسته شده بودم و تا بانی رفت خوابید گریه و جیغ و داد دیانا هم بلند شد و منم که ماشالا با این اخلاق گل محمدی...کلی گریه زاری کردم. بیچاره بلند شد و تا بچه رو دادم بغلش که برم دنبال کارم دیدم خوابیده(دیانا) حالا میگم بذار بهش شیر بدم میگه نه بابا... میگم حالا بیدار میشه جیغ میزنه. ولی جهت خیط کردن من هم که شده تا صبح خوابید!! تازه یک عادت بامزه ای هم داره که کله اش رو میکنه زیر پتو اونقدر دست و پا میزنه که پتوش بیاد رو سرش بعد آروم میشه و میخوابه!
وقتی جیغ میزنه و گریه میکنه باور کنید به غلط کردن میافتم. اشکم در میاد . بعد میشینم و جهت تضعیف روحیه خودم درباره اینکه چقدر بدبخت و تنها و بیکس و دست تنها و بیچاره ام و چقدر دیگران بدجنسند که نمیان یک کمک به من بدن و چرا فلانی گفت فلان و چرا بیساری که میاد تخت و تبارک میشینه و بعد که رفت ما باید ریخت و پاشش رو جمع کنیم و خودش کمه مهمون هم دعوت میکنه و غیره و ذلک فکر میکنم. بعد که حسابی اعصابم خورد شد اگه بانی دم دستم باشه که پاچه اونو میگیرم وگرنه که برای خودم یه مشت عذاداری میکنم . ولی کافیه دیانا یه لبخند بزنه یا بخوابه و قیافه ماه و معصومشو ببینم که همه چیز یادم بره. دیگه اینکه به این میگن افسردگی بعد زایمان و بعد جراحی و بعد از دست دادن یک عزیزو بعد یک مشت تو خونه نشستن و بعد....ببینید و عبرت بگیرید!