Saturday, June 28, 2008

شش ماهگی

من امروز 6 ماهه شدمبیچاره مامانم نصف عمر شد اونقدر که انتظار شش ماهگی منو کشید تا برام غذای کمکی رو شروع کنه. دیگه از ذوقش 5 شنیه یعنی 5 روز زودتر بهم فرنی آرد برنج داد. اونم چی فقط یک قاشق مرباخوری! آخه بابا اینکه تو همون دهنم موند و اصلن به معدم نرسید که!!! کم کم زیادش کرده که میتونم صبح و ظهر و عصر و شب 2 قاشق ازش بخورم. خیلی هم دوستش دارم ولی دلم میخواد خودم غذا بخورم و زود یا قاشق رو از دست مامانم میقاپم و تا ته میکنم تو حلقم یا فوری کلمو میکنم تو کاسه! عین پیشی هاتازه زبون درازی هم بلدم بکنموقتی هم که بابامو میبینم براش غش میکنم. آخه خیلی دوستش دارم. دیشب که بابام از ماموریت اومد یواشکی در گوشم گفت من اول به عشق تو و بعدش چاقاله بادومهایی که تو یخچاله اومدم خونه. ولی مامانم شنید و میخواست بابامو با همون حوله حموم که تنش بود از خونه بندازه بیرون! خوب ما خیلی هم رو دوست داریم چکار کنیمبه زور خودمو بلند میکنم که بنشینم! ولی باید یکی کمکم کنه. اینطوری دنیا قشنگتره نههنوز هم حموم رو دوست دارم مخصوصن وان رو. پاهامو با تعجب نگاه میکنم و با عروسکهای وانم بازی میکنم. راستی راهی وجود نداره که آدم سرش رو نشوره؟ این قسمتشو دوست ندارم چون مجبور میشم چشمامو ببندم بعد دیگه عروسکهامو نمیبینم بعد در حالیکه اون ستاره نارنجیمو بغل کردم جیغ میزنم و گریه میکنمدیشب هم برای اولین بار دس دسی کردم. البته خیلی ناشیانه و هر 10 بار یکبار دستهام میخورد به هم! تازه دو روز ییش هم برای اولین بار وقتی مامانم اومد دنبالم از بغل مامانی دستامو به طرفش دراز کردم که برم تو بغلشخیلی حرفها هم بلد شدم. مثلن یهو میگم ماما یا دد...به بابام هم تند تند میگم گاگا گاگا ...سر شام هم حتمن باید منو بغل کنن ببرن سر میز وگرنه کلی جیغ و داد میکنم. لیوان رو هم خیلی دوست دارمراستی من دارم روزی یکبار شیر خشک میخورم تقریبن 100 سی سیتا ذوق میکنم هم تند تند لگد میزنم. البته پتو رو هم دوست ندارم شبا تا مامانم دور میشه پاهامو تا گردنم میارم بالا و با یک حرکت پتومو میندازم اونور. میدونید که من از سه ماهگی تو اتاق خودم خوابیدم. ولی هنوز شبها 2بار هوس مامانمو میکنم و نق میزنم که بیاد منو بغل کنه و اگه یک لحظه تاخیر کنه جیغ میکشمراستی بالاخره منو بردند سونو گرافی . یک گریه ای کردم که دل سنگ کباب شد برام...حالا گریه ی من تموم شده مال مامانم هنوز ادامه داره هرچی هم بهش میخندیدم فایده نداشت. ولی خوشبختانه مشکل لگن نداشتموای باز باید برم واکسن بزنم .به قول مامانم لعنت به هرچی آامپوله. آخه نمیشه واکسن بچه ها خوراکی باشهاین مامانه طی یک عملیات ابلهانه دیشب عکسهای منو از تو اون موبایل قراضش پاک کرده. ولی قول داد زود زور بیاد عکسهامو بذاره اینجا. راستی به زودی براتون یک سورپریز دارمبوس گنده برای همتوندیانا یا همون دینی خودتون