Saturday, June 28, 2008

یک سال و شش ماهگی


خاله جونیا عمو جونیا سلامصدای یک دینی یکسال و نیمه رو میشنوید. من الان حسابی بزرگ شدم ماشالا. ولی باریک و بلند شدم! هربار مامانم منو میبره دکتر میگه قدم خیلی خوبه ولی وزنم...هر هر...(یعنی معمولی رو به کمه!)اونقدر خوب حرف میزنم که نگید. تازه آواز هم میخونم : ددودو...دودو..ددو دووو.دودو...همش دلم میخواد برم دد...هرکیو ببینم که داره میره دد فوری میپرم تو بغلش و اصلن هم برام مهم نیست که میشناسمش یا نه. بعد هم فوری با مامانم بای بای کرده حسابی ضایعش میکنم. هر وقت با کالسکه بیرون میریم من با همه ی ماشینهایی که رد میشن بای بای میکنم و مردم از تو ماشینهاشون برام ابراز احساسات میکنند. از اونجا که عادت کردم صبحها بابام رو ببینم پنج شنبه ها که بابا میره و مامان هست ، وقتی بیدار میشم با صدای بم و ترسناک و چشای پف کرده با مامانم نگاه میکنم بعد میگم: بابا...بعد دوباره خودمو همون شکلی میکنم میگم نی.....بعد میگم مامممما...بعد دوباره میفتم میخوابم!وقتی قراره جایی بریم زودتر از همه میرم درم در و هی داد میزنم بیییییم...(یعنی بریم) و اشاره میکنم به جا کفشی که کبششش(کفش منو پام کنید) بعد که در باز شد میپرم بیرون و چون از صدای خودم کیف میکنم کلی تو راه پله داد میزنم و آواز اده بوده میخونم. بعد هم اگه بریم پارکینگ زیر زمین تا در آسانسور باز میشه میدوم بیرون سمت خونه ی سرایدار و داد میزنم ابییییییییییییب...ابییییییییییب....(حبیب:اسم آقای سرایداره) آخه من خیلی ابیب رو دوست دارم. خودم با حس برترم هرچی سرایدار و کارگر و باغبان و...هست میبینم میفهمم هم جنس ابیبه و با دیدنشون داد میزنم: ابییییییییب!هر وقت منو میبرن پارک از دور که بچه ها رو میبینم داد میزنم تاب تاب...تاب تاب... بعد میدوم تو زمین بازی و یک نی نی اندازه خودم گیر میارم و نازش میکنم. البته خیلی بدم میاد نی نی ها منو بغل کنند یا طبق معمول دست به موهام بزنند. از سرسره بلند خوشم میاد ولی نمیذارن من سوارش بشم. میرم دم سرسره می ایستم و تا بچه ها سر میخورند من قاه قاه میخندم و آستینم رو میکنم تو دهنم. مامانم البته فکر میکنه من برخلاف ظاهرم بجه اجتماعی نیستم که در مقابل نی نی ها مجبور به آستین خوردن میشم.وقتی خیلی از کسی خوشم بیاد به لقب ماما..(مامان ) ملقبش میکنم. وقتی هم که تو اتاقم مشغول بازی ام هرچند وقت یکبار میام بیرون یا از همونجا داد میزنم ماماا!!! ببینم مامانم سرجاشه یا فرار کرده! البته مامان بابام داره نهایت تلاشش رو میکنه که من بهش بگم مامی.. ولی من با نهایت مسخرگی نگاهش میکنم بعد با تمام وجود داد مینم ماماااا!!! دیروز برای اولین بار با تلاش زیاد موفق شدم شلوارم رو بپوشم! البته قبلن هم این کار رو میکردم ولی آستین پیراهن رو میکردم تو پام و راه میفتادم. یا جورابای بابام رو تا رونم میکشیدم بالا .ولی این دفعه واقعن لباس پوشیدم.هر چیز دسته داری که پیدا کنم میندازمش تو دست و بعد با همه بای بای میکنم که یعنی من کیفمو برداشتم و دارم میرم.هی الکی میگم آب آب ...بعد لیوان آب رو به زور میگیرم و میبرم یه گوشه یواشکی آب بازی میکنم. و تا میبنم کسی متوجهم شده لیوان رو میبرم سمت دهنم که یعنی من دارم آب میخورم.چند روز پیش بابام جعبه پیتزاش رو برگردوند و همشو ریخت رو زمین و رفت. بعد من تا دیدم اومدم دست مامانمو کشیدم بردم آشپزخونه بعد در حالیکه دستامو گذاشته بودم پشتم و سرمو تکون میدادم و میگفتم نچ نچ...(کلن هرچی بریزه رو زمین من نچ نچ میکنم. بعد جارو رو نشون میدم ومیگم ووو..ووو...)دیشب منو بردند تولد. این نی نی که تولدش بود شش ماه از من کوچکتره ولی اندازه منه و تپل تر البته. بعد هروقت منو میبینه میزنتم. منم یک روز عکس این نی نی رو از رو میز برداشتم بردم تو اتاقم بعد حسابی عکسش رو د کردم (زدم).کلی تو تولد نانای کردم و هربار هم که با نانای از جلوی بابا بزرگ نی نی رد میشم پاشو لگد میکردم بعد برمیگشتم بهش میخندیدم، بعد از زیر یک مبل یک زیر پایه ای پیدا کردم و یادم افتاد نمازم رو نخوندم. در نتیجه وسط نانای کنندگان محترم ایستادم و مشغول نماز خوندن شدم! این نی نی هم یک زرافه داشت که نمیدادش من باهاش بازی کنم. منم یواشکی زرافه رو برداشتم بعد که حسابی باهاش بازی کردم هی میدویدم جلوی نی نی و زرافه رو میگرفتم جلوی چشماش و بعد در میرفتم. بعد نی نی چاقالو که نمیتونه راه بره کلی جیغ میزد و من کلی ذوق میکردم.فقط کافیه چیزی به سرم یا دستم یا هرجام بخوره تا حسابی دش نکنم دست بر نمیدارم. یکبار هم از روی صندلی میز کامپیوتر افتادم و در حالیکه جیغ بنفش میکشیدم و نفسم به زور در میومد هی میگفتم د..د...یعنی مامانم فوری زمین و میز و صندلی و هرچی اونجا هست رو د کنه.یه چیزی در گوشی بهتون بگم : این مامانم چند روزی بود که مالیخولیا گرفته بود بعد هی چند بار اومد اینجا رو بپوکونه ، حتی تا مرحله ای که ازش پرسید آیا مطمئنید میخواید بلاگتونو بترکونید هم پیش رفت ولی همون موقع من با لبخند اومدم جلوی چشمش و گفتم مامااا...بعد نتونست و سرشو انداخت پایین و گفت نه! البته ولش کنید حتی اگه اون هم ننویسه من خودم براتون مینویسم.
مراقب خودتون باشید.از زندگی لذت ببرید که لحظه ای که رفت دیگه بر نمیگرده.بوس گنده.