Saturday, June 28, 2008

یک سال و پنج ماهگی


تعطیلات خود را چگونه گذراندید ؟با سلام خدمت خاله جونیا و عمو جونیای خوبمامسال اولین سالی بود که من تحویلش رو دیدم . چرا که پارسال همگی در خواب ناز بودیم . مامانم به دلیل ترکیدن روح و روانش حتی هفت سین هم پهن نکرده بود .براتون بگم که من خودم امسال برای تحویل سال بیدار بودم. مامان میخواست منو حموم کنه که خوشبختانه آب سرد بود. بعد گفت حداقل پوشکمو عوض کنه که در آوردن شلوار همان و فرار من همان. در نتیجه امسال را بدون شلوار یا دامن یا هرچی شروع کردم. وقتی هم که عید شد مامان منو بغل کرده بود و طبق معمول هرسال اشک میریخت . من هم برای اینکه خودم فهمیدم که عید شده از بغلش فرار کردم و رفتم رو میزایستادم و کنار هفت سین شروع به دست و نانای کردم. تازه وسط های نانای هم هی جیغ میزدم:اوووووه....اووه اوه اوه. امسال بسیار بچه ی خوبی بودم. وقتی میرفتیم مهمونی دیگه اصلن مامان و بابام رو به جا نمی آوردم .و یک راست تو بغل صاحب خونه یا بقیه مهمونهاشون بودم یا برای خودم با بقیه نی نی ها بازی میکردم. از دید من آدمها یا نی نی هستند یا آگا (آقا). استعداد بی نظیری در چرخ کردن پسته در دهان و تخلیه سریع مخلوط پسته و تف کف دست صاحب خونه از خودم نشون دادم.چند روزی هم جاتون خالی رفتیم شمال. توی راه هم عین بچه های خوب یا خوابیدم یا بیرون رو نگاه کردم و اصلن بد قلقی نکردم.اونجا هم تا رسیدیم فوری نارنجهای روی درخت رو با انگشتهای کوچولوم نشون دادم و جیغ زدم ت..ت..ت....(توپ). صبح و عصر منو میبردند تو محوطه راه برم من هم تا میدیم دونفر ایستادند فوری میرفتم پیششون و میشدم نفر سوم. و شروع میکردم باهاشون صحبت کردند که: اده...ابو...نی نی..و اگر خیلی ازشون خوشم میومد (که معمولن هم همینطور بود) با دستام اشاره میکردم که بیو بیو بیو (یعنی بیا بیا بیا : منو بغل کن).اینکه همه ی شهرک منو شناخته بودند و تا میدیدندم از دور صدام میکردن و باهام بای بای میکردند . من هم مثل ملکه الیزابت بهشون لبخند میزدم و گاهی دستی تکون میدادم! کنار دریا هم کلی برای خودم گوش ماهی جمع کردم و تو جیبام ریختم. الان حسابی چشمک زدن رو یاد گرفتم. البته با هر دو چشم هم زمان و بعدش هم با دستم میزنم رو سینم که یعنی قربون خودم برم...موقع خوابیدن حتمن باید صورتم رو به بدن کسی بچسبونم. ور رفتن به دست دیگران رو خیلی دوست دارم. این مرض رو هم از مامانم به ارث بردم. دنبال هرچی میگردم و پیداش نمیکنم دستام رو به طرفین دراز میکنم ، ابروهامو بالا میبرم ، لبامو کش میارم و میگم نیییییی...(نیست).بعد که پیداش میکنم جیغ میکشم و میگم : اینووووو. هر وقت میخوایم از مهمونی بیایم به جای صاحب خونه با مامان بابام بای بای میکنم که اونا برن و من بمونم! به لیست آهنگهای مورد علاقم اون آهنگ پویا که میگه :"ممممن...ممممن...محاله از تو دور بشم" هم اضافه شده. همینطور که مشغول بازی ام هی با خودم میگم: دی دی دی...ممممممن...مممممن...دی دی دی ...نزدیکهای صبح بیدار میشم و غرغر میکنم تا مامانم منو ببره پیش خودشون . بعد منتظر میمونم تا ازم بپرسه شیر میخوای؟ بعد با چشمای گوجه فرنگی کلمو تند تند تکون میدم و میگم ششششی...(یعنی شیر بده) بعد که سیر شدم شیشه ام رو میگیرم طرفش و صدامو نازک میکنم و میگم: میمی(یعنی پستونکمو بذار دهنم) بعد خر و پف میخوابم! وقتی بچه ای به زور بخواد اسباب بازی رو ازم بگیره بهش اخم میکنم. سرمو تکون میدم و میگم نه نه نه...و غیر ممکنه به حرفش گوش کنم. خودم عین یک خانم محترم دم آسانسور منتظر میشم و تا در باز شد میرم تو. منتها یکی باید دستو بگیره چون وقتی حرکت میکنه من میترسم و دو زانو مینشینم! تو پارکینگ هم یک پیشی هست که دوست منه تا میام بیرون میرم پشت ماشینا(محل خوابیدن پیشی مزبور)و با دستم اشاره میکنم و درحالیکه پستونکم تو دهنمه میگم پیش پیش پیش ... و کافیه پیشیه نباشه تا تمام راه تو ماشین غر بزنم که پیشی....نی....(پیشی نیست). عاشق مسواک و نخ دندونم. تا وارد دستشویی میشم فوری اشاره به مسواک مامانم میکنم و یکی دو ساعت باهاش مشغول مسواک زدن میشم.
قول میدم از سال دیگه خودم حرف بزنم. مامانم مضحکه ی خاص و عام شد بس که جای من حرف زد!