Saturday, June 28, 2008

یک سال و هفت ماهگی

خاله جونیا عمو جونیا سلاممن برگشتم خدمتتون! با یک گزارش تصویری!اینجا منو آوردن دم در موزه لوور. نمیدونید مامان فرهنگ دوستم چقدر ته دلش خوشحال بود که با وجود من نمیتونه بره موزه
اینجا هم یک فضای سبز (به قول مامانم) بود تو شانزه لیزه. بعد یه هاپویی رو از دور دیدم خوشحال شدم . نگو هاپوه هم خوشحال شده و به سرعت خودشو به کتلتی که من براش انداختم زیر صندلیم رسوند. چشمتون روز بد نبینه هی پاهامو به هم میکشیدم و هی جیغ میزدم و هی با هاپو بای بای میکردم که یعنی برو! همه فهمیدن من دختر کی ام
اینجا هم منو سوار اتوبوس توریستی کردند و من به نشانه اعتراض روزگارشونو سیاه کردم. همش دلم میخواست راه برم. یا برم یه جای دیگه بنشینم. یا برم پیش نی نی. یا آب میخواستم یا نون. خلاصه تا اینا باشن برای من تاکسی بگیرن!(جان من فاصله دندونها رو دارین!)
عاشق جوجو ها شدم. تا میدیدمشون جیغ میزدم جوجو...جوجو...هام..هام. بعد براشون هام پرت میکردم و تا میومدن بخورن یا دنبالشون میکردم یا پامو میذاشتم رو هامه تا جوجوه خیط بشه. بعد قاه قاه میخندیدم.
این پله ها رو میبینید سمت چپ عکس؟ هی به این مامان تنبل گفتم بیا با هم بریم بالا. هی خودشو زد به اون راه که نمیشه.
من هم خودم دست به کار شدم!
اینجا هم تو قطار بودم. هی خواستم راه برم با مردم معاشرت کنم که نذاشتند. من هم جورابمو کردم تو دستم و با هاش به مردم اشاره میکردم و میگفتم: بیو بیو بیو..(بیا منو بغل کن).
بعد هم یهو همچین شدم!
اینجا میخواستیم بریم گردش ولی من دلم میخواست بمونم چمنهای حیاط رو کوتاه کنم
!
بعدش تا اومدم آب بخورم دیدم همه رفته اند و من جا موندم!
این شازده پسر عمومه. تا میرفتیم بیرون بهش میگفتم: دششش...دششش..(دست منو بگیر).
ولی بعدش اینطوری میشد!
من هم گفتم بی خیال میرم خودم هام میخورم. تو برو بدو بدو بکن تا خسته بشی!میبینید چه خوشحالم!
این هم عکس من و طاووس! وای که چقدر مامانم حرص خورد تو باغ وحش. بعدش هم که افتادم زمین و دماغم خون اومد و لبم کبود شد. بعدش هم بارون گرفت و موش آبکشیده شدیم!
منو دارین؟ چقدر آب و جوجوهای تو آب رو دوست دارم..تا رودخونه میدیدم فوری جیغ میزدم: مویی...مویی..(ماهی)
اینجا هم از بس جوجوها رو دوست داشتم که می می ام رو بهشون تعارف کردم!

همه راننده های تراموا با من دوست شدند. تا صدای زنگش رو میشنیدم جیغغغ میزدم که مواششش...مواششش (ماشین!) بعد اونقدر بای بای میکردم تا تراموا تبدیل به نقطه بشه!
اینجا هم تو فرودگاه مشغول مطالعه ام!
و دست آخر بعد اینکه بابای بیچاره ام کلی منو از بغل این مهماندار گرفت به اون مهماندار تحویل داد و خیلی در این راه زجر کشید خوابم برد. این منم در تخت هواپیما!
در این سفر اسمم رو یاد گرفتم: نیااااناااا