Sunday, May 24, 2009

دو سال و شش ماهگی

خوب ...بگم که تازگی مامان یه روش جدید کشف کرده برای اینکه صبح درگیر بازی من با خونه گوجه فرنگی نشه! اینکه تو حیاط مهد با من مساگبه (مسابقه) میذاره که کی اول میرسه دم پله ها! بعد هم با عملیات ژانگولری از پله ها میره بالا تا من غش کنم از خنده و بخوام اداشو دربیارم و برم بالا و به اسباب بازیا توجه نکنم!
ولی هنوز از مهد آوردنم سخته. یکبار طی رقابت با یاشا دویدم و در مهد (به خیابون) رو من باز کردم و یاشا تا برسه به ماشینشون زار زار گریه کرد. حالا از اونجایی که یک کمی بدجنسم برای اینکه لج یاشا دربیاد(دخترم دیگه!!) تا میبینمش که داره میاد زود میپرم در رو باز میکنم میرم بیرون. مامان اوایل خوشحال میشد...ولی کور خونده بود چون تا میرم بیرون و در بسته میشه شروع میکنم به گریه کردن که میخوام برگردم تو مهد و بازی کنم. فکرش رو بکنید...تو خیابون جیغ میکشم و گریه میکنم و داد میزنم که میخوام برم مهد تودتتتتت....مردم لابد فکر میکنند مامانم تو خونه چه بلایی سر من میاره که من برای برگشتن به مهد اینطور میکنم...یا شاید فکر کنند بچه دزده!!! اگر هم بخواد به زور ببردم تو ماشین گازش میگیرم و میزنمش و لگد میزنم و....(حالا هی بگید چه بچه ی آرومیه!!)
لیست شعر و کلماتی رو که یاد گرفتم پونزدهم هر ماه میدن. اول اینکه اون روز مامانی اومده بود دنبالم و من تارسیدیم خونشون لیست رو از کیفم در آوردم و با مداد خط خطی و سوراخ سوراخش کردم بعد که مامانم شعرها و کلمات رو دید تو دلش گفت اینکه اینا رو بلد نیست. بعد با شک گفت: نانا شعر دستامونو میبریم بالا رو بخون ....تا آخرش خوندم!!!!بعد هم شعر بهار و بعد معلم عزیز و مهربونم!!!!بعدش هم کلمات انگلیسی!!!! فقط به کلاه میگم سر!!! البته که بچه متواضعی هستم و تو خونه اصلن رو نکرده بودم که اینا رو بلدم!!
یه بار از دشو اومدم بیرون و داشتم شلوارم رو میپوشیدم که مامان دید دارم با خودم میگم: بشم الله لحمان لحیم انا اعطیناک التوشل..فشل للبت ونحل ان شانئت هو الابتل!!!!!!!!!! مامانو میگی!!!!!!!!
یه شب موقع خواب برای مامان یه داستان خنده دار تعریف کردم: العباش نی نی رو داژ دیفت...نی نی دیه تد ..هاهاها...(امیر عباس نی نی رو گاز گرفت نینی گریه کرد) مامان گفت آخ آخ چه بد!!! گفتم: نه نه...نی نی علباشو داژ دیفت العباش دیه تد!! باز مامان کلی گفت وای چه بد و این حرفا. و باز من غش کردم از خنده. فردا صبح که رفتیم مهد هانیه جون به مامان گفت که نانا دست امیرعباس رو گاز گرفته بوده ..اونم به شکل ناجور و مامان به سلامتی آب شد از خجالت!!!!
تازه این ماه سری نقاشی و کلاژ هایی که من انجام دادم رو هم به مامان نشون دادن که مامان انگشت حیرت به دهان گرفت از اینهمه استعداد و سلیقه!!! فکر کنید یک سیب گنده وسط یک کاغذ آ چهار که تمام دور رو برش با سبز خط خطی شده بعد اونجاهایی که باید قرمز باشه نقطه نقطه قرمزی شده!!! یه ده پونزده تا خط کج و کوله که مثلن مزرعه اس!!! یا یک کلاژ باحال درخت و میوه هاش که احتمالن کار منیر جونه نه نانا!!!
در عوض دیشب یه چسب کندم زدم رو کاغذ بعد با ماژیک دورش خط کشیدم بعد با افتخار به مامان گفتم این یعنی بشته!!!!
دیشب با بابا رفتم حموم و طبق معمول یادم اومد پی پی دارم. دیگه هاپو رو آوردن تو حموم از بس اینکار رو کردم. بعد درحالیکه پای بابا رو گرفته بودم به شکم هاپوه اشاره کردم و گفتم : بابا دووون پی پی نیشتا!!ماره!!
هر کی میره دشو میدوم دنبالش در رو باز میکنم میگم : ببینم ...بلدی؟؟؟!!
باز از حموم اومدیم و من فرار کردم و لباس نپوشیدم..مامان حسابی عصبانی شد و یکی زد به پوشکم و اخم کرد. منم بهش اخم کردم و زل زدم تو چشاش و بهش گفتم : ده!!اخ!!! مامان:!!!!! چی گفتی؟؟؟؟ من: اخ!!!(اخ که میدونید یعنی چی!)
یقه ام رو میکشم تا بازوم معلوم بشه. بعد میگم : ببین موژه (موز) هام هام هام!!
یه روز داشتم لباس عوض میکردم نافمو دیدم. گفتم مامان این چیه؟ مامان گفت نافته! گفتم پس بیا با هم چین کنیم!!!!
بابا از حموم اومده بود داشت با حوله راه میرفت. رفتم جلوش اخمامو کردم تو هم و صدامو کلفت کردم و داد زدم: بیو یباشاتو ببوش!!!!(برو لباساتو بپوش!!)
مامان: نانا خیلی دوستت دارم. من:"منم دوشت دایم! آلابو!!!!(آی لاو یو!)
موقع اومدن ز مهد به منیر جون: ادابز(خداحافظ)گوببای(گودبای) سیو موتارو!(سیو تومارو!!)
تازگی ترسو شدم...از پنجره ی باز ..تکون خوردن پرده...حتی آدمای بدریخت کارتونا میترسم! با انگشتم عکس نامادری سیندرلا رو نشون میدم و میگم: دماگش بزلگه ...میتشم!!!!
نمیدونید...نمیدونید..نمیدونید چه رقاصی شدم من!!!