Saturday, December 27, 2008

دو سال و دو ماهگی

درراستای مهمونی که مامانی داده بود و هرکی میومد من باید میرفتم به استقبالش سرمایی خوردم آنچنانی. در همین راستا به مدت دو شب تبی کردم اینچنینی. بی حال یه گوشه میافتادم و به طور لا ینقطع هی میگفتم: "ماما..ماما...ماما..." و از اونجایی که مامان در راه استقبال و بدرقه مهمونای مامانی جان فشانی کرده بود و اون هم سرما خورده بود هی میگفت:"هووم؟؟..هووم؟؟؟" و من در اوج بیحالی بهش یادآوری میکردم که :"ماما...بیه!!(باید بگی بله!)"

- نانا موشه چه شکلیه؟
- به منتها الیه شمال غربی کله ام نگاه میکنم و دهنم رو به حالت گفتم هووووو در میارم! این یعنی مدلی که موشه عشوه اومده!

زنگ زدن آقای دریانی برای من پوشک بیاره. آقای مربوطه به علت فراخی ...پوشک رو داده بود به حبیب و خودش در رفته بود. وقتی در زدند و من ابیب رو پوشک به دست پشت در دیدم جیغ کشیدم: "ابییییییییییب!!!!نانا...پوشک...خریدی؟!!!!!"

هنوز مثل ملکه ی الیزابت توی کریرم مینشینم و مامان باید منو حمل کنه(کریرم از اون گنده هاست نترسید. خودمم که ریزه میزه ام) یه روز که اومدیم خونه بابا استثنائن زود رسیده بود و گفت من همه چیو خوردم! از اون روز تا وارد میشیم و بابا رو میبینم میگم:"بابایی! هامی ها..خویدی؟"

یه روز مامان لب تخت خوابیده بود از ته اتاق دیویدم سرشو با دستم گرفتم هل دادم :"ماما..نه اوفتی!"

گوشی تلفن رو بر میدارم و با خودم حرف میزنم:"سلاااام عزیزم! چطولی خوبی؟ نه! چراااااااااااااااااا؟؟؟؟"

یه شب مامان دراز کشیده بود داشت کتاب میخوند. هی بهش گفتم آب بده. گوش نداد گفت تو آب رو میریزی. چند بار با دستم کوبوندم به پاش دیدم اثر نداره. یواش با خودم گفتم:" شوژن... بیارم.." بعد از اتاق رفتم بیرون و داد زدم:"شوژن...ددایی؟؟(کجایی؟)" بعد سر شیشه شیر عروسکم رو آوردم و فرو کردمش تو پای مامان!

به شکل مظلومانه دل غشه آوری از می می (پستونکم) یاد میکنم. میگم:"نانا..چوچولو (با دستم اندازه خودم رو نشون میدم و چشمامو ریز میکنم) می می خوید!" بعد تند تند زبونم رو از دهنم میارم بیرون میکنم تو. یعنی اینطوری! یه روز صبح هم می می عروسکم رو پیدا کردم و با حالت مظلومانه ای به ماما نگاه کردم و پرسیدم: "بوخویم؟" ماما دلش سوخت گفت بخور. از فردا صبحش تا بیدار میشدم یه چرخی میزدم و به طور حق به جانبی میگفتم:"می می ..بخویم!" اما می میه گم شده بود!

تا میخوایم بریم بیرون اول همه میدوم کامیونم رو بوس میکنم میگم "بابای"

رفتیم یه جا مهمونی قبل رفتن هی یه چیزایی بلغور میکردم. تا رسیدیم دم در با آقای صاحبخونه اشاره کردم و گفتم :"آگا ... شیبیل داره!!!"

بادنه شکششششت!(بادکنک شکست یعنی ترکید!)

نصف شب ماما رفت از تو یخچال قطرمو در بیاره که صدای خرچ خوروچ اومد .داد زدم"اااااااااا...بسنه!"(بستنی!)

شبا که میام تو تخت ماما اینا بابا رو هل میدم و میندازمش پایین. بیچاره تا میخواد بیاد بالا بهش میگم" بویو بویو...بابای...بوس..بوس...!"


Saturday, December 6, 2008

دو سال و یک ماهگی

شعرایی که تازه یاد گرفتم بخونم:
یه توپ دارم قل قلیه: اولن که تا مامان میگه یه توپ دارم جیغ میکشم که "ناناااااااااااااا..." یعنی نانا باید تنهایی بخونه بعد با اب و تاب تمام شروع میکنم سوگی(سرخ و) سفی..آبیه..مدنم زمی هبا میه ..تا اوجااامیه...من توپی نداشم...مشگامو خو نبشم!(جان خودم همچین با پز میگم مشقامو خوب نوشتم که نکید!) بابام عیدی داد...اد بد بود....
حسنی نگو بلا بگو: اسد نگو بیا بگو! این دیگه اندشه: ناخو دیاژ (بعد دست و سرمو تند تند تکون میدم) واه واه واه واه! باباش میگف اسد میای بیم امو؟ نه نیام..نه..نیام...خلاصه الی آخر!
آقا پلیسه: من فقط آخراشو میگم. مامتان بقیشو باید بخونه.
دش دش ابووو!چشم چشم دو ابرو.

یه شب که ساعت یک شب هوس بازی کرده بودم دست مامان رو کشیدم برم تو اتاق خودم. بعد یهو صدای بوق یه ماشیتن اومد منم همینطوری که سرم پایین بود و داشتم باز یمیکردم گفتم: آگا ... بیب.. نتن...میتشم! (آقا بوق نزن میترسم!)بعد دیدم ماماتن سرشو گذاشته رو صندلی و چشماشو بسته. داد زدم: آآآآآآآآآآآآی پاشو پاشو پاشو..نانا تشید!(ترسید)

شوتو لاش(شکلات) باده نه(بادکنک) میشی بابایی! ببخشید مامان!

یک شب هم هرچی با من سرو کله زدم نخوابیدم بعد ساعت یک و نیم شب دیگه کم آوردم و رامو کشیدم رفتم سمت اتاق در حال رفتن داد زدم شب خل بابایی!!!! (شب به خیر بابایی) بعد رفتم سراغ مامانم و با صدای یواش خوفناک در گوشش گفتم ماماااا...مامانی.....نانا میاخ یایا تنه!(نانا میخواد لالا کنه!)

یاد گرفتم وضو بگیرم! دستمو میکنم تو لیوان آب و به سرم و پاهام میکشم. بعدشم میدوم میرم سر جانماز و میگم الا مه (یعنی مثلن صلوات!) بعد هم مقنعه مامانی رو میپوشم و هی دستامو تکون میدم و قنوت و سجده و بیا و ببین!

هنوز که هنوزه پوشکم! میرم سر دشو میشینم ولی نمیفهمم باید جیش بکنم. مامتان میگه نانا هر وقت جیش کردی منو صدا کن . هنوز حرفش تموم نشده داد میزنم مامااااااااااا...بیااااااااااااا...برام یه خرگوش هم خریده که مثلن تو اون جیش کنم ببینم جیشمو خوشم بیاد! دریغ از یکبار جیش کردن! فکر میکنم خرگوشه ماشینه باید سوارش بشم دور خونه راهش ببرم!

بلدم آدامس بخورم! تا میایم خونه میرم سر کشویی که آدامس توشه . به مامان میگم : آداش آداش. بعد تا بهم میده میگم :گوووت...(قورت) بعد تا مامان هول میکنه دستمو میذارم رو شکمم میگم: شیککام(بعنی رفت تو شکمم) تا مامان میدوه نیشمو باز میکنم و با انگشتای فسقلی آدامسه رو نشون مامان میدم و میگم اینااااش..آنه آنه..(یعنی برم تو آینه ببینم آدامسم رو) هر روز هم اینکار رو میکنم و هر روز هم مامان فکر میکنه من واقعن آدامسو گوت دادم!!!!

یاد گرفتم که همه چی ما منه!(مال منه). آگا اومده بود خونه رو جارو کنه . وو وو (جارو برقی ) رو بغل کرده بودم و جیغ میزدم بویوووو...ووو منه!(برو جارو مال منه!) تا به تی دست میزد همین ماجرا با تی...خلاصه آگا بهتر دید بیاد بشینه پیش من با هم بازی کنیم تا مامان کارا رو انجام بده!

فامیلیمو بلدم بگم: نانا سددانی!! بعدش هم فوری میگم : بابا سددانی! عمو سددانی! هوگو سددانی! فیویا سددانی! (اینا فک و فامیلای سددانی ام هستند!)

مامان میپرسه نانا چراغ قرمز یعنی : میگم : ایشت! چراغ سبز یعنی : داد میزنم حیتت(حرکت!) . بعد یه روز جلوی دوستاش اومد پز بده پرسی: نانا چراغ قرمز یعنی: داد زدم گفتم : سددانی!!!! یه بارم مامان داشت غرغر میکرد و با بابا میگفت من دیگه ریخت و پاشای شما دوتا رو جمع نمیکنم ...و تو همین شلوغی و کثیفی دوتاییتون زندگی کنید و از این تهدید ها. بابا هم با خوشحالی داد زد هورررررررراااا که منم خودمو وارد بحث کردم و جیغ زدم حیتت!!(حرکت!)

عاشق گبالی(گلابی) هستم! ددو(کدو) رو هم به عشق گبالی میخورم و بعدش میگم..به به گبالی هامه! نه نه! ددو هامه! پوسک(پسته) هم خیلی دوست دارم تازه خودم بلدم پوستشو بکنم بخورم!
آهنگهای مورد علاقم هم عبارتند از : ببل ببل(بغل بغل! مهرشاد)- سلام (ستار!!!!)- مگه فرشته هم بده(ابی و کامران هومن)-تقدیر (شادمهر)که شعرش رو هم حفظم. تازگی هم وقتی میخونمش مامان و بابام باید دیه(گریه) کنند!

راستی بالاخره حال مامان خب شد و برام ببید مبایک(تولدت مبارک)گرفت. خیلی خوش گذشت فقط حیف که مراسم کیک و کادو مصادف شد با پخش سریال یوسف پیامبر. در نتیجه من بق کردم و نشستم رو صندلی پلاستیکیم و گفتم هرکی میخواد عکس بگیره باید بیاد اینجا کنار صندلی من!
گببان همگی.
بابای.