Sunday, May 24, 2009

دو سال و شش ماهگی

خوب ...بگم که تازگی مامان یه روش جدید کشف کرده برای اینکه صبح درگیر بازی من با خونه گوجه فرنگی نشه! اینکه تو حیاط مهد با من مساگبه (مسابقه) میذاره که کی اول میرسه دم پله ها! بعد هم با عملیات ژانگولری از پله ها میره بالا تا من غش کنم از خنده و بخوام اداشو دربیارم و برم بالا و به اسباب بازیا توجه نکنم!
ولی هنوز از مهد آوردنم سخته. یکبار طی رقابت با یاشا دویدم و در مهد (به خیابون) رو من باز کردم و یاشا تا برسه به ماشینشون زار زار گریه کرد. حالا از اونجایی که یک کمی بدجنسم برای اینکه لج یاشا دربیاد(دخترم دیگه!!) تا میبینمش که داره میاد زود میپرم در رو باز میکنم میرم بیرون. مامان اوایل خوشحال میشد...ولی کور خونده بود چون تا میرم بیرون و در بسته میشه شروع میکنم به گریه کردن که میخوام برگردم تو مهد و بازی کنم. فکرش رو بکنید...تو خیابون جیغ میکشم و گریه میکنم و داد میزنم که میخوام برم مهد تودتتتتت....مردم لابد فکر میکنند مامانم تو خونه چه بلایی سر من میاره که من برای برگشتن به مهد اینطور میکنم...یا شاید فکر کنند بچه دزده!!! اگر هم بخواد به زور ببردم تو ماشین گازش میگیرم و میزنمش و لگد میزنم و....(حالا هی بگید چه بچه ی آرومیه!!)
لیست شعر و کلماتی رو که یاد گرفتم پونزدهم هر ماه میدن. اول اینکه اون روز مامانی اومده بود دنبالم و من تارسیدیم خونشون لیست رو از کیفم در آوردم و با مداد خط خطی و سوراخ سوراخش کردم بعد که مامانم شعرها و کلمات رو دید تو دلش گفت اینکه اینا رو بلد نیست. بعد با شک گفت: نانا شعر دستامونو میبریم بالا رو بخون ....تا آخرش خوندم!!!!بعد هم شعر بهار و بعد معلم عزیز و مهربونم!!!!بعدش هم کلمات انگلیسی!!!! فقط به کلاه میگم سر!!! البته که بچه متواضعی هستم و تو خونه اصلن رو نکرده بودم که اینا رو بلدم!!
یه بار از دشو اومدم بیرون و داشتم شلوارم رو میپوشیدم که مامان دید دارم با خودم میگم: بشم الله لحمان لحیم انا اعطیناک التوشل..فشل للبت ونحل ان شانئت هو الابتل!!!!!!!!!! مامانو میگی!!!!!!!!
یه شب موقع خواب برای مامان یه داستان خنده دار تعریف کردم: العباش نی نی رو داژ دیفت...نی نی دیه تد ..هاهاها...(امیر عباس نی نی رو گاز گرفت نینی گریه کرد) مامان گفت آخ آخ چه بد!!! گفتم: نه نه...نی نی علباشو داژ دیفت العباش دیه تد!! باز مامان کلی گفت وای چه بد و این حرفا. و باز من غش کردم از خنده. فردا صبح که رفتیم مهد هانیه جون به مامان گفت که نانا دست امیرعباس رو گاز گرفته بوده ..اونم به شکل ناجور و مامان به سلامتی آب شد از خجالت!!!!
تازه این ماه سری نقاشی و کلاژ هایی که من انجام دادم رو هم به مامان نشون دادن که مامان انگشت حیرت به دهان گرفت از اینهمه استعداد و سلیقه!!! فکر کنید یک سیب گنده وسط یک کاغذ آ چهار که تمام دور رو برش با سبز خط خطی شده بعد اونجاهایی که باید قرمز باشه نقطه نقطه قرمزی شده!!! یه ده پونزده تا خط کج و کوله که مثلن مزرعه اس!!! یا یک کلاژ باحال درخت و میوه هاش که احتمالن کار منیر جونه نه نانا!!!
در عوض دیشب یه چسب کندم زدم رو کاغذ بعد با ماژیک دورش خط کشیدم بعد با افتخار به مامان گفتم این یعنی بشته!!!!
دیشب با بابا رفتم حموم و طبق معمول یادم اومد پی پی دارم. دیگه هاپو رو آوردن تو حموم از بس اینکار رو کردم. بعد درحالیکه پای بابا رو گرفته بودم به شکم هاپوه اشاره کردم و گفتم : بابا دووون پی پی نیشتا!!ماره!!
هر کی میره دشو میدوم دنبالش در رو باز میکنم میگم : ببینم ...بلدی؟؟؟!!
باز از حموم اومدیم و من فرار کردم و لباس نپوشیدم..مامان حسابی عصبانی شد و یکی زد به پوشکم و اخم کرد. منم بهش اخم کردم و زل زدم تو چشاش و بهش گفتم : ده!!اخ!!! مامان:!!!!! چی گفتی؟؟؟؟ من: اخ!!!(اخ که میدونید یعنی چی!)
یقه ام رو میکشم تا بازوم معلوم بشه. بعد میگم : ببین موژه (موز) هام هام هام!!
یه روز داشتم لباس عوض میکردم نافمو دیدم. گفتم مامان این چیه؟ مامان گفت نافته! گفتم پس بیا با هم چین کنیم!!!!
بابا از حموم اومده بود داشت با حوله راه میرفت. رفتم جلوش اخمامو کردم تو هم و صدامو کلفت کردم و داد زدم: بیو یباشاتو ببوش!!!!(برو لباساتو بپوش!!)
مامان: نانا خیلی دوستت دارم. من:"منم دوشت دایم! آلابو!!!!(آی لاو یو!)
موقع اومدن ز مهد به منیر جون: ادابز(خداحافظ)گوببای(گودبای) سیو موتارو!(سیو تومارو!!)
تازگی ترسو شدم...از پنجره ی باز ..تکون خوردن پرده...حتی آدمای بدریخت کارتونا میترسم! با انگشتم عکس نامادری سیندرلا رو نشون میدم و میگم: دماگش بزلگه ...میتشم!!!!
نمیدونید...نمیدونید..نمیدونید چه رقاصی شدم من!!!

Saturday, April 18, 2009

مهد کودک

ماجراهای نانا و مهد تودت!

بیدار شدن: من ساعت هفت و ده دقیقه تا ربع بیدار میشم.چطوری؟ اینطور که طبق معمول نزدیک صبح مامان رو صدا میکنم:"ماما...مامااااان....(اگه باز نیومد)ماماااان دووووون!!!..." و میام تو تختشون در نتیجه اون موقع صبح تو تخت مامان اینام(به قول خودم اتاگ(اتاق) بابا!) به خورشید خانم خیلی علاقه دارم و تا مامان میگه "نانا پاشو خورشید خانم در اومده" میپرم میرم پرده رو میزنم کنار. البته مامان هنوز مطمئن نیست که درک من از خورشید خانم درسته یا نه. چون بعضی وقتا انگشتم رو میکنم زیر پرده و به بابام خونه روبرویی رو نشون میدم و میگم "ببین بابا...خوشید خانم ببین!!"
دشو رفتن:
بعد میرم جیش میکنم و هربار که میرم دشو برای مامان توضیح میدم که نانا کوچیکه و اگه سرپوش مخصوصش رو نذاری می افته تو دشو! بعد هم گنده ترین دستمال ممکن رو میکنم و میندازم تو دشو و خودم باید سیفون رو فشار بدم تا بگه خرخرو دستماله بره و بترسم و فرار کنم!!!!
لباس پوشیدن:
بعد موقع لباس پوشیدنه.مامان درحالیکه داره هزار کار رو با هم انجام میده باید به سری داستانهای من گوش بکنه که خواب چی دیدم و میخوام چکار کنم و...بعد هم اردهام که اینو نمیپوشم و طبق معمول اون شلواره که گل داره رو میخوام و ...یک روز هم تا از تخت اومدم پایین گفتم دوراب شلباری(جوراب شلواری) نمیپوشما!!!اون بلوز رو نمیپوشم و این کفش رو میخوام و...تا راضی بشم برم.
ترک خانه:
بعد میرم تو راهرو یک کم آواز میخونم و بعد مامان باید منو ببل کنه که دکمه آسانسور رو فشار بدم. بعد هم صبر کنه تا آهنگ اسانسور تموم بشه تا من پیاده بشم(انگشتمو میگیرم هوا و دهنمو باز میکنم و به یک نقطه خیره میشم یعنی دارم آهنگ گوش میدم بعد میگم تموم شدددد..بیم!!) از خونه تا مهد هم باید رو صندلی جلو بشینم و کمربندم رو هم خودم میبندم چون یه روز با آقایون پلیس بای بای کردم و اونا فهمیدند من تو صندلیم میشینم و کمربندم رو یبندم و جفتشون دستشونو از شیشه آوردن بیرون و باهام بای بای کردند و این یک خاطره ی جاوید شد برای من! اگه با خودم یه نی نی هم آورده باشم که باید اونو هم لای کمربند ببندم تا نیفتهو آقا پلیس دعواش نکنه! بعد با "ماشین نانا" میریم تا مهد . خودم باید کمربندم رو باز کنم و در رو هم خودم باز میکنم و اگه کسی یکی از این کارا رو برام بکنه جیغ و گریه راه میندازم. بعد دست مامان رو میگیرم و بدو بدو میرم سمت مهد و با هرچی اتوبوس و ماشینه تند تند بای بای میکنم .زنگ در رو هم من باید بزنم و سلام کنم.
ورود به مهد:
از اینجا قسمت غم انگیز داستان شروع میشه. متاسفانه باید وارد حیاط مهد بشیم(مامان نمیدونه چرا به این نکته توجه نکرد که منو یه مهدی ببره که یک راست بریم تو ساختمون و وارد حیاط نشیم) حالا چرا؟ چون تا در باز میشه من تاب و سرسره رومیبینم که معمولن صبحها فقط حرفش رو میزنم و به علت بارون وبرف! نمیتونم برم بازی کنم.. بعد که با هزار کلک میرسیم به پله ها تو پارکینگ که تبدیل به زمین بازی شده خیابونها و ماشینهای بچه گونه و خونه گوجه فرنگی و استخر شن و...رو میبینم و دیگه کسی جلودارم نیست! اول میپرم در خونه گوجه فرنگی رو باز میکنم و میرم ان تو بعد از پنجره سرم رو میارم بیرون و هی به مامان میگم "بفلمایید...بفلمایید" یک ده دقیقه ای اون تو میمونم و وقتی حسابی کفر مامان در اومد و دیرش شد رضایت میدم برم تو خیابون الکی ها و الکی اون بستنی دست دانل داک رو بخورم و بعد برم ببل مامان تا دست به مشکاک(مسواک) اون نی نیه که بالای پله هاست بزنم و بادکنک موشه رو بترکونم و به عینک خرسی دست بزنم و ...تا برسیم دم در ورودی ...این یعنی اوج موفقیت مامان چون بعدش خودم زنگ میزنم و میدوم میرم تو کلاسم و مامان میتونه بره.(البته با بیست دقیقه تاخیر!) این برنامه روزهاییه که اخلاقم خوبه.اگرنه نمیرم بالا و میخوام همینطوری پایین بازی کنم تا مامان حسابی عصبانی بشه و نتونه کاری بکنه گاهی هم میخوام برم تو اتاق اسباب بازیا گان گان کنم(اینو هنوز ماما کشف نکرده چیه!) و نمیرم بالا و نمیرم ببل مامان و میخوام با بیلچه تو فرغون شن بریزم و..تا میخواد ببلم کنه جیغ و گریه میکنم و ....یک روز هم صبح پاشدم وقتی مامان داشت شلوار پام میکرد یواش گفتم "مهد تودت نمیرم!" اون روز بود که از پله ها بالا نرفتم و منیر جون(مربیم) و یاشا (هم کلاسیم)مجبور شدند بیان پایین و با من بازی کنند! البته تو مهد بهانه مامانمو میگیرم. خودم یه روز بهش گفتم "که نانا دیه(گریه) کرده گفته مامانمو میخوام... مامانمو میخوام."
ترک مهد تودت:
عصر که مامان میاد دنبالم از تو راهرو صدای منو میشنوه که جیغ میزنم:"مامان منه...مامان منه" فکر کنم این مد مهده. بعد از در کلاس دستامو باز میکنم و میدوم توببل مامان بعد با هانیه دون بابای میکنم و میگم فردا میام. و دم پله ها مامان باد منو بذاره پایین چون"خودم بلدم بیام" و یک راست میدوم سراغ سرسره... اینجاست که مامان باید صبرایوب پیشه کنه تا من یک نیم ساعتی سر بخورم و ایستاده تاب بازی کنم و ...گاهی با گریه منو ببره خونه!وقتی هم میام خونه دلم خوراکی میخود و مدام ورزش میکنم و راستش دیگه حال بازی کردن ندارم و اگه بابا رو صدا نکنه ساعت نه میخوابم!

حیاط مهد کودک-بعد نیم ساعت که نانا سرخورده و دیگه نا نداره از پله سرسره بره بالا.
مامان: "نانا میای بریم خرید کنیم؟"
نانا با نیش باز:" خرید؟مگازه(مغازه)؟از آگاییه(آقاهه)؟"
مامان با خوشحالی:"آره عزیزم بدو بریم"
نانا:"باشه تو بیو خرید کن ،من ایندا بازی بکنم!!!!"

نانا تو در حالیکه تو ماشین لم داده: "دختله ایندا نشسته گیه میتنه زایی میتنه!!!"

نانا ارگ کوچولو رو زده زیر بغلش و میگه:" اینو میبلم..من عمو موسیگی ام...دد بزنم نی نی ها نانای کنن!" وقتی در مهد باز میشه میدوه سمت کلاسش و داد میزنه:"عمو موسیگی اومد..."

نانا:"پووووووو..."
مامان:"نانا!!! پی پی داری؟"
نانا با شیطنت:" نه ...بو دادم!!!!!!!"

خونه پر از مهمونهاییه که مامان کلی باهاشون رو دروایسی داره. نانا پی پیش رو کرده و بعد از تمیز شدن از اتاق میاد بیرون و رو به مهمونا داد میزنه :" پی پی مو تدم(کردم)...راحت شدم!!!"

نانا دم آسانسور وایستاده که یه مورچه میبینه و میگه:" ای موچه پدسگ!" مامان فکر میکنه اشتباه شنیده. میان تو پارکینگ نانا میدوه دنبل پیشی و میگه:" ای پیشی پدسگ!!!!" مامان:!!!!!!!

نانا شیر مونده خورده و بالا آورده پای تلفن برای مامانی تعریف میکنه:" صب...نانا دیه(گریه) کرد...بعد تف کرد(بالا آورد)!!!"

نانا میاد سی دی شنل قرمزی رو برداره که دستش میخوره ویه سی دی دیگه می افته. نانا داد میزنه:"وااااای....شدریان (شجریان)اوفتاد!!!!"

بابا سی دی شهر خاموش (کهان کلهر) رو خریده .نانا یه نگاهی بهش میکنه بعد میگه :"دوست شدریانه(شجریانه)!" مامان و بابا شاخ در میارن. بعد میره از تو سی دی ها "بی همگان به سر شود" رو پیدا میکنه و میاره و با انگشت کوچولوش کلهر رو نشون میده و میگه "دیدی گفتم...ایناهاش"

اول یه آهنگ پخش میشه و نانا مشغول نقاشیه که داد میزنه:"دایوشه!" بعد چند ثانیه یواش با خودش میگه:"شبیه ابیه!!!"

نانا با مامان میرن چتر بخرن. نانا جلوی یه مغازه لوازم موسیقی وای میسته و یه بلز نشون میده میگه :" این ساز ناناه" بعد یک کمونچه نشون میده میگه:"این ساز باباه" و میشینه رو پاهاش ادای کمونچه زدن در میاره. بعد یه ویولن نشون میده میگه:"این ساز باباه" گردنش رو کج میکنه و ادای ویولن زدن و صداشو در میاره! یه تار نشون میده میگه:"این ساز مامانه" بعد ادای مضراب زدن درمیاره و میگه:"زنگ زنگ.." بعد یه گیتار میبینه و میگه:"اونو....ساز اندیه...نانا هم داره!!!!" آقای مغازه دار میمیره از خنده!

میرن تو مغازه چترفروشی.آقاهه دوتا چتر میاره که یکی رنگی رنگیه و لی با دکمه باز میشه. یکی شبیه خرسه و با دست باز میشه. مامان اول روشنفکر میشه میگه نانا کدوم رو میخوای. بعد پی میبره که چتر دکمه ای برای نانا خطرناکه و با دوز و کلک کاری میکنه نانا چتر خرسی رو انتخاب کنه. نانا که میره تو صندلیش تو ماشین بشینه یواش میگه:"من شتر قمز(چتر قرمز) رو میخواستم!!!!"

نانا ادای پینوکیو تو شرک رو در میاره:"هباط هباط یا هباط دم میایه(هوار هوار یا هوار عیدم میایه)"

نانا گل رو میگیره سمت دوست مامان و میگه:" بیا...بو بده!!!(بو کن)"

Tuesday, April 7, 2009

سلام و با تاخیر سال نو مبارک.
مامان داشت سفره هفت سین میچید بعد به من گفت نانا داره عید میشه. گفتم آره! گفت میدونی عید چیه؟ گفتم آره:eight..nine…ten.. !!!
بلدم به فارسی و انگلیسی و ترکی تا ده بشمرم! البته مشخص نیست از کی بلدم. مامان تازه کشف کرده!
بعد از سال تحویل با اولین کسی که تلفنی حرف زدم گفتم: سلام...عیدت مبارک! بعد هم پسر دایی بابا شیطونی کرد و تو مهمونی اول عید دست منو گرفت تا به یکی یکی مهمونا بگم عیدت مبارک و عیدی بگیرم!!!!
تو تعطیلات رفتیم شمال و من اونجا اونقدر از دشو ایرانی خوشم اومد که با پوشکم خداحافظی کردم. البته هنوز برای پی پی و شب ازش استفاده میکنم. ولی تا جیش دارم فوری میگم: ماما بدو جیششش دارم فوریه خیلی کارم!
بلاخره منو فرستادند مهد. از شنبه این هفته به طور جدی دارم میرم. مامان بعد از مطالعات فراوان و تهیه و تکمیل انواع چک لیستها و بازدید از مهدهای اطراف و....(به قول بابام : مادری دلسوز و فداکار مرحومه مغفوره...) منو گذاشت مهد. خانوم مدیر مهد گفت باید یه روز بیاری ببینمش! منم رفتم تو و سلام کردم .بعد سرم رو انداختم و رفتم تو کلاس پیش دبستانی ها و نشستم رو یه صندلی و شروع کردم با بچه ها حرف زدن! وقتی هم که مامان گفت بریم کلی گریه کردم و میخواستم همونجا بمونم! دو هفته بعدش باز منو بردن مهد که تو تعطیلات با مهد آشنا بشم که لازم نباشه مامانم از کارش بزنه بمونه پیش من (کارمند نمونه!) رفتم تو و گفتم سلاااام..اومدم..بچه ها...بازی کنم!!خلاصه اون روز از شانس من هیچکس نیومده بود و من و مربیم تنهایی کلی بازی کردیم و باز با زور و بلا منو بردند خونه. تا حالا که خدارو شکر بچه خوبی بودم و از مهد خوشم اومده. دیروز هم تو اتاقم نشسته بودم و لباسم رو تا میکردم که شروع کردم به : توپ سفیدم گشندی و نازی....الی آخر!!!(اولین شعر یاد گرفته از مهد) از مهد آوردنم مصیبتیه! چون میخوام پایین بمونم و بازی کنم. تازه ترسم از سرسره هم ریخته.کم مونده ایستاده سربخورم بیام پایین. روزای اول تو مهد جیش نمیکردم. خودم رو به هر زوری شده نگه میداشتم! ولی بالاخره به زور دایزه (جایزه) تسلیم شدم!
فبلن یکبار گفتن بیا بریم پارک سرسره بازی. گفتم: سو سو یه خطنااااااکه....نانا سو سویه دوس ندایه!!!!
بابا به مدت نیم ساعت تمام برای من و مامان سخنرانی کرد و ما گوش کردیم. مامان داشت تو ذهنش حلاجی میکرد که چی بگه که من در حالیکه پاهامو رو هم انداخته بودم و دست به سینه روبروی بابا نشسته بودم قاطعانه به بابا گفتم:"خنگیااااااا!!!"
طبق معمول همه چی مال منه. هنوز عادت دارم موقع خواب با دستای یه نفر ور برم. این دسنت کیه؟ مامان گفت دست منه دیگه. گفتم: نه.....دست ناناه!!!...ماشین نانا...خونه ی نانا...ساهت(ساعت) نانا....
با خاله بابام بازی میکردیم. هی چشمشو گوششو دماگشو(دماغ) نشون میدادم میگفتم این چیه؟ اون هم جواب میداد. یهو بهش گفتم: میمونی؟ بیچاره گفت:بله؟ گفتم: میمونی؟ گفت نه عزیزم من فرخم! گفتم نه میمونی!!!بعد بدو بدو از اتاق اومدم بیرون به مامانم گفتم: میدونی؟....پیوخ(فرخ)میمونه!!!!(توجه کنید که خاله بابا هفتادو پنج سالشه و اگه بگه ماست سیاهه همه قبول میکنند!)
دیروز تو مهد یه خانومی منو به بچش نشون داد گفت ببین این کوچولو رو! منم با اعتراض نگاهش کردم بعد پشت چشم نازک کردم و گفتم: من بزلگم!

Saturday, February 28, 2009

دو سال و چهار ماهگی













خاله جونیا عمو جونیا سلام.
ببینم برای شما هم صبح بیدار شدن اینقدر سخته؟ مراسم بیدار شدن من معمولن نیم ساعتی طول میکشه. تصمیم گرفته شده من یک ساعت زودتر بخوابم. البته فعلن اون یک ساعت زودتر رو مامان میخوابه و من کنارش دراز میکشم و حرف میزنم تا ساعت خواب معمول ام برسه و بعد خوابم بگیره! صبح هم تا بهم میگن بیدار شو جیغ میزنم نععععععع....نععععععععععع.....و گاهی مجبور میشن منو بپیچن تو پتو ببرند خونه مامانی که در این صورت تا سوار ماشین میشیم کلمو یواشکی از لای پتو میارم بیرون و میخندم!!!
تازگی وقتی میریم خرید جلوی اسباب بازی فروشی ها می ایستم و هی به اسباب بازی که ازش خوشم اومده اشاره میکنم و میگم بیا...بیا...البته در اثر تربیت کودک برام نمیخرند ولی خوب گاهی که خیلی مگسی میشم مجبورند بی خیال این حرفا بشن و ترجیح میدن من بی ادب بشم تا آبروشون بره!!
بعد از گیر دادن به اخ یا همون شرنگ گیر دادم به کارتون شنل قرمزی ! اسمش هم یادم نمیمونه. میگم اونو بذار...امممم....اگه گفتی؟!!...گرمزی...مادر بزرگ...
تمام کارتون اخ رو حفظ شدم: ببخشید..ببخشید...چی چیو ببخشم..من حالم اصلن خوب نیست...یواااا....آخ دون شوکولاتی!!! اگولو آقا (اوقور به خیر آقا!)
اونایی که میبینید تو پامه دستکشه.. به آگا گیر دادم که این دستکش ناناست...اون بیچاره هم مجبور شد بدشون به من. بعد کردمشون تو پام و گفتم..جوراب ناناست!!
تو صندلی نشستنم هم ماجرایی داره. اگه بابا باشه که عمرن بشینم. جیغ و داد و گریه و مویه ران میندازم که اوندا!!یعنی باید اونجا بشینم(روی صندلی)اگه مامان باشه جرات این ادا بازی ها رو ندارم ولی بعد مدتی یواشکی دستامو از تو کمربند در میارم و دو دستی صندلی راننده رو میچسبم.(لبته نترسید چون کمربنده کمر و پاهامو نگه میداره.
عاشق تباب توبیده هستم! اینجا به روش سنتی سفره انداختیم و من کلی لذت بردم. مامان صداشو مثل آقا گرگه کرد و گفت:"نانا...یالا کبابتو بنداز بالا!" منم نامردی نکردم و با همون صدای گرگه گفتم:"باااشه" بعد کبابمو از سر چنگال برداشتم و دو دستی انداختمش رو هوا!!!
هربار که بخوایم بریم بیرون من باید یه روسری بردارم سرم کنم. اگر هم یادم بره تو کوچه و خیابون روسری مامان یا هرکی همراهم باشه رو در میارم و سرم میکنم!
یکی بود یکی نبود ...زیر گنبد تبود...اد بود دیدی..هیچکس نبود ...بعد با دستم اشاره میکنم که بیا...بعد خودم میگم...کیسمس مبارک...(کارتون اخ!)
دیروز ماما از این نمکدون آدمکها که همو بغل کردند خریده بود. تا دیدیمشون به بابا گفتم اینو..ببل کردن!!بعد آوردمشون و یواش بهشون گفتم:"سلام..چطوری؟ بریم بازی کنیم؟"بعد با مامان گفتم:"چراغ نانا روشن کن نی نی بازی تونه!"
نانا:"تی بود؟"
مامان:"الهام بود. یادته؟"
نانا:"اگه گفتی؟...مممم....آره...تباب خویدم!!"
منو بردند تولد. اونقدر رقصیدم که نگید.با دقت به همه نگاه میکردم و اداشونو در میاوردم و البته گاهی هم قاطی میکردم! تا آهنگ هم قطع میشد داد میزدم :"ای بابا..."
ای جی! (اال جی) هر جا یک مارک ال جی حتی اندازه یک انگشت حتی در طبقه پنجم یک ساختمون ببینم داد میزنم"اینوووو... ای جیو...."
چیییین...هر دوتا چیزی که شبیه به هم ببینم میزنمشون به هم و میگم:"چیییین.." مثلن یه روز سه تامون شلوار جین پوشیده بودیم بعد من اومدم یکی یکی پاهامو زدم به پای مامان و بابا و گفتم:"چییین.." یا یک بار دم میمونهامو زدم به هم و گفتم :"چییین...."
مامان دوووون...بیا ببلم شوپو بدخونیم!!!!!(مامان جون بیا بغلم(بغلم کن) سوپ رو بچرخونیم(هم بزنیم))

Saturday, January 24, 2009


خاله جونیا عمو جونیا سلام
نانا خیلی خانوم شده. دیگه جملات کامل و درست حسابی میگم.
ماما..هامی..بده..بوخویم!
بابا دون ..بیا...آبادی تونیم!
آکائیه ..صندیی...خییده!
اهم اخباز این ماه عبارتند از:
بالاخره برای من صندلی ماشین خریدند. یک روز به پیشنهاد مامان رفتیم تا از آقاییه در خونمون صندلی بخریم که ناگهان بابا که فکر میکرد خیلی زرنگ و بازاریه ما رو برد ون سر دنیا. خلاصه بعد از سه ساعت گشت و گذار در اون سر دنیا سرمون رو انداختیم و اومدیم همون آقائیه در خونمون. ولی بابا آخرش هم قبول نکرد که بهتر بود همون اول کارمیومدیم پیش آقاییه! تا نشستم تو صندلیم جیغ کشیدم که :"اووووو....بینده!(بلنده) آگاییه ا.نانا..خییده (آقاهه برای نانا خریده!)"
آهای خانوم اوشدله! بابا دله!(در حالیکه با دستم به طرف مقابل اشاره میکنم و انگار ازش طلبکارم!) شب تولد پدر جون مامان اینا رو چهل و پنج دقیقه تمام تو خونه در انتظار پخش آهنگ ختانوم خوشگله معطل کردم! عاشق اون قسمتشم که بسنه (بستنی) از دست نی نی می افته! و هربار برای همه توضیح میدم که نی نی بسنه انداخت!
از اونجایی که دیگه کریر ندارم که صبح همونطوری خواب منو بذارن توش و منتقلم کنند خونه مامانی. صبحها بابا باید برام صدای بق بقوی کبوتر در بیاره تا من بیدار بشم. البته خبیلی بچه خوبی هستم گریه زاری و ادا اطوار در نمیارم. فقط بعضی وقتا جوراب نمیپوشم. گاهی کلاه دوست ندارم. یکبار هم نایلون پیرهن بابا رو کرده بودم توی سرم و میخواستم الن و للن با همون برم خونه مامانی!
یکی دو روز آسانسور خراب شده بود و مجبور بودیم از پله بریم بیایم. در این مدت ابیب میومد منو میاود بالا. حالا هر بار میرسیم خونه در آسانسور که میرسم میگمآشانور خباله؟ ابیب...ابیب...بیا نانا ببل تن!" (حبیب بیا نانا رو بغل کن!)
عاشق کاوتون شرنگ (شرک) شدم. روزی حداقل پنج بار نگاهش میکنم! البته بهش میگم اخ!(خر) شرک 3 اون قسمتی که خر تو خر میشه و شرک آتیش میگیره اونقدر میخندم و جیغ میزنم که منم خونمونو میذارم رو سرم!
درباره آهنگها از خودم نظرخواهی میکنم. تا یک آهنگ شروع میشه از خودم میپرسم:"خوبه؟" بعد خودم جواب میدم"آیه خوبه!" و کافیه آهنگه خوب نباشه. اونقدر جیغ میزنم نهههههههه...نهههههههههههه...تا عوضش کنند. هنوز به طرز جنون آمیزی از آکاس(a cause) خوشم میاد. و تا سوار ماشین میشم دستور میدم"اکاس..اکاس" و تا شروع میشه با آخرین توانم فریاد میزنم"بووووویند...بوووووویند"(صداشو بلند کنید) و اصلن فرق نمیکنه صداش چقدر بلنده باید بلندتر بشه. خلاصه اگه یک مامان و یک بچه دیدید که ماشینشون داره پرواز میکنه و صدای اکاس ازش به گوش میرسه فکر نکنید چه مامان بی فکریه! اون ماییم و مامان تسلیم جیغ و داد من شده!علی الخصوص ورودمون به پارکینگ با اون سر صدا خیلی خجالت آوره!
بالاخره تلاش مامان بی ثمر موند و من از پیشی میترسم. تا وارد پارکینگ میشیم از دور با پیشی بای بای میکنم. و اگه مامان بگه بریم پیشی رو بغل کنیم. فوری میگم:"نه نه نه...پیشی تفیفه(کثیفه)...بده.." بعد برای اینکه فکر نکنند من کم آوردم داد میزنم"بویو...پیشی بویو...دهه!"
وقتی مامان یا بابا رو بوس میکنم خودم دستم رو میزنم به سینه ام و میگم "آخ دووون!"
راستی میدونستید من چپ پا هستم! توپم رو میکارم و میرم عگب(عقب) بعد بدو بدومیام و با آخرین شدت ممکن شوت میکنم بعد خودم میگم"اووووه...چه شوتی!" و وقتی توپ به در و دیوار و گلدون و...میخوره میزنم به صورتم و میگم"یاااا علی..."
کافیه دو تا چوب اندازه هم گیر بیارم یکی رو میذارم رو شونم و با اون یکی مثلن ساز میزنم.این عملیات رو با دو تا ماکارونی. دو شاخه گل مصنوعی.دو تا شیرازه و هر چیز دیگه ای ه فکر کنید انجام میدم. ساز بابام هم مال منه. گریه و زاری میکنم که"این..ناناست نانا بزنه!"
کماکان به بابای کردن با مامان بابام و ددر رفتن با دیگران یا موندن خونشون علاقه وافری دارم. تازگی هم سرشون داد

میزنم"د..........بوی...بویو......بد!"
آقاهه اومده بود وسایل اضافی رو جمع میکرد میبرد تو پارکینگ. منم خیلی خوشحال بودم و هی بهش میگفتم "اپشین بیا.اپشین صندلی ببر!"(آقاهه شبیه افشین بود آخه) بعد آقا هاپوی منو از رو صندلی برداشت بذاره اونور که یهو با گریه داد زدم:"نه...نه...اونو نه...اونو نبی آگا!"

Saturday, December 27, 2008

دو سال و دو ماهگی

درراستای مهمونی که مامانی داده بود و هرکی میومد من باید میرفتم به استقبالش سرمایی خوردم آنچنانی. در همین راستا به مدت دو شب تبی کردم اینچنینی. بی حال یه گوشه میافتادم و به طور لا ینقطع هی میگفتم: "ماما..ماما...ماما..." و از اونجایی که مامان در راه استقبال و بدرقه مهمونای مامانی جان فشانی کرده بود و اون هم سرما خورده بود هی میگفت:"هووم؟؟..هووم؟؟؟" و من در اوج بیحالی بهش یادآوری میکردم که :"ماما...بیه!!(باید بگی بله!)"

- نانا موشه چه شکلیه؟
- به منتها الیه شمال غربی کله ام نگاه میکنم و دهنم رو به حالت گفتم هووووو در میارم! این یعنی مدلی که موشه عشوه اومده!

زنگ زدن آقای دریانی برای من پوشک بیاره. آقای مربوطه به علت فراخی ...پوشک رو داده بود به حبیب و خودش در رفته بود. وقتی در زدند و من ابیب رو پوشک به دست پشت در دیدم جیغ کشیدم: "ابییییییییییب!!!!نانا...پوشک...خریدی؟!!!!!"

هنوز مثل ملکه ی الیزابت توی کریرم مینشینم و مامان باید منو حمل کنه(کریرم از اون گنده هاست نترسید. خودمم که ریزه میزه ام) یه روز که اومدیم خونه بابا استثنائن زود رسیده بود و گفت من همه چیو خوردم! از اون روز تا وارد میشیم و بابا رو میبینم میگم:"بابایی! هامی ها..خویدی؟"

یه روز مامان لب تخت خوابیده بود از ته اتاق دیویدم سرشو با دستم گرفتم هل دادم :"ماما..نه اوفتی!"

گوشی تلفن رو بر میدارم و با خودم حرف میزنم:"سلاااام عزیزم! چطولی خوبی؟ نه! چراااااااااااااااااا؟؟؟؟"

یه شب مامان دراز کشیده بود داشت کتاب میخوند. هی بهش گفتم آب بده. گوش نداد گفت تو آب رو میریزی. چند بار با دستم کوبوندم به پاش دیدم اثر نداره. یواش با خودم گفتم:" شوژن... بیارم.." بعد از اتاق رفتم بیرون و داد زدم:"شوژن...ددایی؟؟(کجایی؟)" بعد سر شیشه شیر عروسکم رو آوردم و فرو کردمش تو پای مامان!

به شکل مظلومانه دل غشه آوری از می می (پستونکم) یاد میکنم. میگم:"نانا..چوچولو (با دستم اندازه خودم رو نشون میدم و چشمامو ریز میکنم) می می خوید!" بعد تند تند زبونم رو از دهنم میارم بیرون میکنم تو. یعنی اینطوری! یه روز صبح هم می می عروسکم رو پیدا کردم و با حالت مظلومانه ای به ماما نگاه کردم و پرسیدم: "بوخویم؟" ماما دلش سوخت گفت بخور. از فردا صبحش تا بیدار میشدم یه چرخی میزدم و به طور حق به جانبی میگفتم:"می می ..بخویم!" اما می میه گم شده بود!

تا میخوایم بریم بیرون اول همه میدوم کامیونم رو بوس میکنم میگم "بابای"

رفتیم یه جا مهمونی قبل رفتن هی یه چیزایی بلغور میکردم. تا رسیدیم دم در با آقای صاحبخونه اشاره کردم و گفتم :"آگا ... شیبیل داره!!!"

بادنه شکششششت!(بادکنک شکست یعنی ترکید!)

نصف شب ماما رفت از تو یخچال قطرمو در بیاره که صدای خرچ خوروچ اومد .داد زدم"اااااااااا...بسنه!"(بستنی!)

شبا که میام تو تخت ماما اینا بابا رو هل میدم و میندازمش پایین. بیچاره تا میخواد بیاد بالا بهش میگم" بویو بویو...بابای...بوس..بوس...!"