سلام و با تاخیر سال نو مبارک.
مامان داشت سفره هفت سین میچید بعد به من گفت نانا داره عید میشه. گفتم آره! گفت میدونی عید چیه؟ گفتم آره:eight..nine…ten.. !!!
بلدم به فارسی و انگلیسی و ترکی تا ده بشمرم! البته مشخص نیست از کی بلدم. مامان تازه کشف کرده!
بعد از سال تحویل با اولین کسی که تلفنی حرف زدم گفتم: سلام...عیدت مبارک! بعد هم پسر دایی بابا شیطونی کرد و تو مهمونی اول عید دست منو گرفت تا به یکی یکی مهمونا بگم عیدت مبارک و عیدی بگیرم!!!!
تو تعطیلات رفتیم شمال و من اونجا اونقدر از دشو ایرانی خوشم اومد که با پوشکم خداحافظی کردم. البته هنوز برای پی پی و شب ازش استفاده میکنم. ولی تا جیش دارم فوری میگم: ماما بدو جیششش دارم فوریه خیلی کارم!
بلاخره منو فرستادند مهد. از شنبه این هفته به طور جدی دارم میرم. مامان بعد از مطالعات فراوان و تهیه و تکمیل انواع چک لیستها و بازدید از مهدهای اطراف و....(به قول بابام : مادری دلسوز و فداکار مرحومه مغفوره...) منو گذاشت مهد. خانوم مدیر مهد گفت باید یه روز بیاری ببینمش! منم رفتم تو و سلام کردم .بعد سرم رو انداختم و رفتم تو کلاس پیش دبستانی ها و نشستم رو یه صندلی و شروع کردم با بچه ها حرف زدن! وقتی هم که مامان گفت بریم کلی گریه کردم و میخواستم همونجا بمونم! دو هفته بعدش باز منو بردن مهد که تو تعطیلات با مهد آشنا بشم که لازم نباشه مامانم از کارش بزنه بمونه پیش من (کارمند نمونه!) رفتم تو و گفتم سلاااام..اومدم..بچه ها...بازی کنم!!خلاصه اون روز از شانس من هیچکس نیومده بود و من و مربیم تنهایی کلی بازی کردیم و باز با زور و بلا منو بردند خونه. تا حالا که خدارو شکر بچه خوبی بودم و از مهد خوشم اومده. دیروز هم تو اتاقم نشسته بودم و لباسم رو تا میکردم که شروع کردم به : توپ سفیدم گشندی و نازی....الی آخر!!!(اولین شعر یاد گرفته از مهد) از مهد آوردنم مصیبتیه! چون میخوام پایین بمونم و بازی کنم. تازه ترسم از سرسره هم ریخته.کم مونده ایستاده سربخورم بیام پایین. روزای اول تو مهد جیش نمیکردم. خودم رو به هر زوری شده نگه میداشتم! ولی بالاخره به زور دایزه (جایزه) تسلیم شدم!
فبلن یکبار گفتن بیا بریم پارک سرسره بازی. گفتم: سو سو یه خطنااااااکه....نانا سو سویه دوس ندایه!!!!
بابا به مدت نیم ساعت تمام برای من و مامان سخنرانی کرد و ما گوش کردیم. مامان داشت تو ذهنش حلاجی میکرد که چی بگه که من در حالیکه پاهامو رو هم انداخته بودم و دست به سینه روبروی بابا نشسته بودم قاطعانه به بابا گفتم:"خنگیااااااا!!!"
طبق معمول همه چی مال منه. هنوز عادت دارم موقع خواب با دستای یه نفر ور برم. این دسنت کیه؟ مامان گفت دست منه دیگه. گفتم: نه.....دست ناناه!!!...ماشین نانا...خونه ی نانا...ساهت(ساعت) نانا....
با خاله بابام بازی میکردیم. هی چشمشو گوششو دماگشو(دماغ) نشون میدادم میگفتم این چیه؟ اون هم جواب میداد. یهو بهش گفتم: میمونی؟ بیچاره گفت:بله؟ گفتم: میمونی؟ گفت نه عزیزم من فرخم! گفتم نه میمونی!!!بعد بدو بدو از اتاق اومدم بیرون به مامانم گفتم: میدونی؟....پیوخ(فرخ)میمونه!!!!(توجه کنید که خاله بابا هفتادو پنج سالشه و اگه بگه ماست سیاهه همه قبول میکنند!)
دیروز تو مهد یه خانومی منو به بچش نشون داد گفت ببین این کوچولو رو! منم با اعتراض نگاهش کردم بعد پشت چشم نازک کردم و گفتم: من بزلگم!
مامان داشت سفره هفت سین میچید بعد به من گفت نانا داره عید میشه. گفتم آره! گفت میدونی عید چیه؟ گفتم آره:eight..nine…ten.. !!!
بلدم به فارسی و انگلیسی و ترکی تا ده بشمرم! البته مشخص نیست از کی بلدم. مامان تازه کشف کرده!
بعد از سال تحویل با اولین کسی که تلفنی حرف زدم گفتم: سلام...عیدت مبارک! بعد هم پسر دایی بابا شیطونی کرد و تو مهمونی اول عید دست منو گرفت تا به یکی یکی مهمونا بگم عیدت مبارک و عیدی بگیرم!!!!
تو تعطیلات رفتیم شمال و من اونجا اونقدر از دشو ایرانی خوشم اومد که با پوشکم خداحافظی کردم. البته هنوز برای پی پی و شب ازش استفاده میکنم. ولی تا جیش دارم فوری میگم: ماما بدو جیششش دارم فوریه خیلی کارم!
بلاخره منو فرستادند مهد. از شنبه این هفته به طور جدی دارم میرم. مامان بعد از مطالعات فراوان و تهیه و تکمیل انواع چک لیستها و بازدید از مهدهای اطراف و....(به قول بابام : مادری دلسوز و فداکار مرحومه مغفوره...) منو گذاشت مهد. خانوم مدیر مهد گفت باید یه روز بیاری ببینمش! منم رفتم تو و سلام کردم .بعد سرم رو انداختم و رفتم تو کلاس پیش دبستانی ها و نشستم رو یه صندلی و شروع کردم با بچه ها حرف زدن! وقتی هم که مامان گفت بریم کلی گریه کردم و میخواستم همونجا بمونم! دو هفته بعدش باز منو بردن مهد که تو تعطیلات با مهد آشنا بشم که لازم نباشه مامانم از کارش بزنه بمونه پیش من (کارمند نمونه!) رفتم تو و گفتم سلاااام..اومدم..بچه ها...بازی کنم!!خلاصه اون روز از شانس من هیچکس نیومده بود و من و مربیم تنهایی کلی بازی کردیم و باز با زور و بلا منو بردند خونه. تا حالا که خدارو شکر بچه خوبی بودم و از مهد خوشم اومده. دیروز هم تو اتاقم نشسته بودم و لباسم رو تا میکردم که شروع کردم به : توپ سفیدم گشندی و نازی....الی آخر!!!(اولین شعر یاد گرفته از مهد) از مهد آوردنم مصیبتیه! چون میخوام پایین بمونم و بازی کنم. تازه ترسم از سرسره هم ریخته.کم مونده ایستاده سربخورم بیام پایین. روزای اول تو مهد جیش نمیکردم. خودم رو به هر زوری شده نگه میداشتم! ولی بالاخره به زور دایزه (جایزه) تسلیم شدم!
فبلن یکبار گفتن بیا بریم پارک سرسره بازی. گفتم: سو سو یه خطنااااااکه....نانا سو سویه دوس ندایه!!!!
بابا به مدت نیم ساعت تمام برای من و مامان سخنرانی کرد و ما گوش کردیم. مامان داشت تو ذهنش حلاجی میکرد که چی بگه که من در حالیکه پاهامو رو هم انداخته بودم و دست به سینه روبروی بابا نشسته بودم قاطعانه به بابا گفتم:"خنگیااااااا!!!"
طبق معمول همه چی مال منه. هنوز عادت دارم موقع خواب با دستای یه نفر ور برم. این دسنت کیه؟ مامان گفت دست منه دیگه. گفتم: نه.....دست ناناه!!!...ماشین نانا...خونه ی نانا...ساهت(ساعت) نانا....
با خاله بابام بازی میکردیم. هی چشمشو گوششو دماگشو(دماغ) نشون میدادم میگفتم این چیه؟ اون هم جواب میداد. یهو بهش گفتم: میمونی؟ بیچاره گفت:بله؟ گفتم: میمونی؟ گفت نه عزیزم من فرخم! گفتم نه میمونی!!!بعد بدو بدو از اتاق اومدم بیرون به مامانم گفتم: میدونی؟....پیوخ(فرخ)میمونه!!!!(توجه کنید که خاله بابا هفتادو پنج سالشه و اگه بگه ماست سیاهه همه قبول میکنند!)
دیروز تو مهد یه خانومی منو به بچش نشون داد گفت ببین این کوچولو رو! منم با اعتراض نگاهش کردم بعد پشت چشم نازک کردم و گفتم: من بزلگم!
|